مقدمه: این یادداشت کوتاه را قبل از نوشتن شعری که دوست عزیزی در اختیارم گذاشت تا اینجا منتشرش کنم، می نویسم.
«غزل» قسم و قالبی از شعر فارسی ست که از گذشته تا حالا، حال و احوالات زیادی را از سر گزرانده ، اما همیشه غزل یک نقطه ی قابل اتکا و مداوم در شعر ما بوده و هست. از آن طرف ،غزل کار هر سراینده ایی نیست. غزلی که بتواند در کنار کار بسیاری شعرها و شاعران قرار گیرد که غزلشان اوج هنر و درخشندگی این زبان و لحظه های ناب شاعرانه باشد به چیزی بیشتر از هنر ردیف کردن کلمات و رعایت قواعد ادبی و شعری دارد. همان داشتن «آن » است که هر کسی ندارد یا همیشه و در همه حال ندارد.
غزل باید و حتما زیباترین و صادقانه ترین روایت شاعر از پنهان ترین تجربه های زندگی اش باشد و این تجربه را و این درک و شهود را در دنیای واژه ها که محل زیست اوست ، به تصویر بکشد. اوست و جهانی پر از نقش هایی که پیشتر از او کشیده اند و با بعد از او می کشند. شاعر هر چه این دنیا را بیشتر بشناسد و با تمام دل و جان در آن زندگی کند تصویر و درکش از این جهان واقعی تر است. غزل اگر ساخته و زاییده این دنیا نباشد چیزی جز لفّاظی و تقلید نیست.
غزل این دوستم مرا یاد غزلسرایان نازک خیال و پر تصویر هندی انداخت، اما او این نازک خیالی را با دنیای خودش پیوند زده و حاصلش این غزل است. من که کیف کردم از خواندنش،امیدوارم خواننده هم لذت ببرد
یک آسمان نگاه سراسر ستاره ها
با جامه های گل گلی و طرح ژاله ها
خون می چکد ز پیکر بی جان ماهتاب
بر جام های خالی و لرزان لاله ها
با آه شب شده همساز و هم نوا
مرغی که هق هق حق راست ناله ها
صبح از کنار نعش افق سرکشید و گفت
اینجاست جای ماندن من یا بهانه ها
تنهاست مرد هم قدم صبح و در فغان
از شهر ما که پر شده از چاه و چاله ها
پروای خنده نیست بیا گریه سر دهیم
بر روزگار خسته و پوچ از ترانه ها
درباره این سایت