طرحی از یک نقّاش در گوشه ی اتاق، یا یک باغ. اما به درد پاره کردن میخورد. نقّاش بنده ی جا نیست. جا در ذهن اوست. بین خطوطی که از هر چه دیده برداشته و روی بوم آورده. همین است نقشش شبیه هیچ نقشی در بیرون نیست ولی انگار همیشه بوده و خواهد بود.
طرحی از یک نقّاش می نویسم. گوشه ی یک آتلیه ی کوچک در اتاقکی که پنجره هایش رو به مغرب است و بعد از تابستان میشود کوره . نقاش عرق میریزد، کولر کوچک پشت پنجره مثل دونده ایی که به نفس نفس افتاده لخ لخ میکند.نقاش روبروی بوم سیگار دود میکند . رنگ روغن تازه کشیده برق میگیرد از خورشید پرزوری که به او میتابد. کولر زورش به رنگ میرسد، خشکش میکند. نقّاش خاموشش میکند چون مزاحم امواج دودی است که بالا میرود و روی سرش پهن میشود در بستر هوا. سقفی از دود. بی این سقف، نقّاش بی پناه است انگار.
نقّاش به جا نیست. به تابلوی روبرویش نیست. به چیزی است نادیدنی. همان که ربطش میدهد به هزار تصویر . مثل تصویری از یک چشمه پشت کوهی که خورشید فرو میرود.
درباره این سایت