باورت نمی شود روزی چند بار به این فکر می کنم اگر همین گوشه کنارها بودی چه ها می شد! برای خودم خیال می بافم و خودم اسیر این توری خیال انگیز می شوم که اگر بودی فلان و اگر بودی بهمان. اگر می ماندی چه اتفاقاتی قرار بود بیافتد .یا قرار بود چه مسافرت هایی برویم با هم، چه صبح هایی در کنار هم بیدار شویم و هزار جور از این خیالبافی های بی حساب و کتاب و دور از حساب و کتاب واقعی دنیا حتما. می دانی مشکل از تو نیست و نبوده هیچ وقت، این از زیادی فوران ذهن داستان پرداز من است. یادت باشد یک بار هم برایت یک داستان نوشتم و فرستادم. گفتی این داستانت خیلی خوب است اما این کارها را بگزار برای بعد .برای بعد از اینکه می خواستیم هفت خوان رستم را با هم رد کنیم و اگر فراغتی شد به اینجور « فرعی جات» برسیم. ولی نرسیدیم. یعنی به هیچ کدام از این سالها و روزها نرسیدیم که من و تو کمی از دنیا فارغ شویم و من به داستانم برسم و تو به چه بود؟به روانشناسی و روان درمانی ات. که باور داشتی راه را یافته ایی و می دانی علاج دردت چیست. راستش همان وقت ها به تو غبطه می خوردم، رشک می بردم و اصلا روراست اگر باشم حسادتم می شد به تو. اینکه یک جوری به دنیای من نگاه می کردی انگار من اول راهم و تو چه قدرها فرسخ از این راه را رفته ایی. از چه می گفتم که به اینجا رسیدم؟ از خیال می گفتم. از اینکه هزار نقشه ی ناکرده و راه هایی نرفته را چهارنعل برای خودم تاخت میرفتم و یک لحظه نگاه نکردم ببینم اصلا کنارم هستی یا نه؟ اینکه کسی هست، تا اینکه نباشد خیلی فرق می کند. نمی دانم حالا چه قدر به این چیزها رسیده ایی. حالا که آن نیمه ی همزاد  را که اعتقاد نداشتی به بودنش یافته ایی و نبودنش را برای من توجیه و موجه میکردی تا شاید از زیر بار وجودش بیرون بیایی .

من به خیال باور داشتم و تو به واقعیت. من هنوز به خیال باور دارم و تو در واقعیت زندگی چند قدم دیگر جلو رفته ایی. بعدا را نمی دانم چه قدر خیالباف بمانم و تو چه قدر به واقعیت اطمینان کنی. متر و معیاری برای این چیزها وجود ندارد. از کجا معلوم همان خیالهای من واقعی تر از واقعیت دور و بر تو نباشند؟ می دانی وقتی زیاد خیال می ریسی و می بافی، حتا قیافه ی واقعیت برایت تغییر می کند. یعنی چیزهایی را در آن دنیای پیش رویت می بینی که هیچ وقت نمی توانی قبول کنی وجود ندارند. دلیلش هم اینکه آنها را دیده ایی، دلیل از این محکمتر؟

من در خیالم هزار بار و هزار شب تو را دیدم . خب هر چه خودم را به کوچه ی «علی چپ» یا علی راست یا هر کوچه ی فرعی دیگری زدم نشد که نشد. راستش مهم نیست که طبق یک سری عرف مزخرف و پوسیده باید چشم از بیرون پوشید و مجبور شد به دیدن چیزهای جدید در خیال. این تقصیر من نیست، کوتاهی از این عرف و اخلاق های گند است . اما من تو را دیده ام. دیده ام که می گویی بیا، دیده هم که موقع رفتن گریه می کردی، دیده ام که سر تکان می دادی و تاسف می خوردی. نگو این تصویرها تکراری و مبتذل است .ابتذالش وقتی است که در دیگران ببینی، وقتی برای خودت رخ دهد دیگر مبتذل نیست. دیده ام که. راستش اینقدر دیده ام تو را که نمی شود همه اش را گفت و این قدر این دیدارها زیادند و خاطره ی خیالی شان در هم فرو رفته که جدا کردنشان مثل همان مثال کهنه ی نخ های کاموایی است که در هم فرو رفته. تازه جدا کردنشان چه سود دارد وقتی گاهی دیدن کلاف دردرهم فرورفته هم لذت بخش است؟ 

نمی دانم تو چه قدر مرا دیده ایی. حتما اگر آن جور که خودت گفته ایی و دیگر در واقعیت ها زندگی می کنی ، مرا هم  نمی بینی. شاید اصلا وقت نمی کنی که ببینی. تو دوست داشتی از هر آنچه و هر علمی که تو را سودی نمیدهد دور شوی. لابد دور هم شده ایی.  این علم من هم که پایه و اساسش خیال است گمان کنم در قاموس تو جایی ندارد. اما باور نمی کنی وقتی یکی از آن بزرگانی که تو می گفتی خبره ی کار «درمان ذهن و روح »هستند را و تو کتابشان را بلعیده بودی ازش خواندم و اسمش چه بود؟ «ریچارد چندلر» . بله از این جناب خواندم که از روی کار و زحمت چند نفر از پیشنیانش رونویسی کرده و یک چیزی شبیه آش درهم جوش درست کرده و با این آش معجزه هم می کند و تقریبا هیچ کار نکرده است . راستش وقتی دیدم که چشم واقعیت بین تو حتا یک تحقیق ساده در همین «گوگل »خودمان هم نکرده و درباره ی همین« چندلر خان » یک دو سه صفحه از همین ویکیپدیا نخوانده تعجب کردم. یعنی به این واقعیت ها که می گفتی و من از نداشتن آن ناراحت بودم شک کردم. 

راستش دارم باور میکنم در این دور و بر که من و تو زندگی می کنیم دنیای خیال همیشه پربارتر و غنی تر بوده تا واقعیت. انگار واقعیت همین مقدار زندگی و سرزندگی اش را از این خیالها می گیرد.  انگار واقعیت است که وجودش روح میدهد به دور و بر ما. راستش شک کردم به اینکه الان هم در واقعیت هستی یا نه. راستش شک کردم اصلا به خیال و واقعیت ، نکند جای اینها عوض شده و تو در خیالی و من در واقعیت؟ نکند من در واقعیت بود که هزار بار تو را دیده ام ؟ نکند تو در خواب و خیالی که شاید نشده یک بار هم مرا ببینی؟ 

می دانم بعید است این را بدانی یا بفهمی، ولی خواهشا اگر وقت کردی و دلت تنگ شد، یک سری به این خیالات هم بزن. من که هیچ، خودت شاید حالت بهتر شود از این خیالات. من هنوز و همیشه این حوالی هستم. هنوز می نویسم. هنوز برای خیالاتم می نویسم . شاید به قول تو به درد دنیا و آخرت نخورد نوشتن من، ولی به درد خیالم می خورد. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

masalehSakhtemani بهروز آهنگ فارسي «سبزه زارِ مَحبتِ گل و بلبل» دانلود تلگرام فارسی persiandrain Fred سفر را باید رفت سفر به سریلانکا ماسک نانوپاک