حس غریبی دارد، مخصوصا دم صبح که باران زده و برای بار اول است که خوشحالم باران تمام شد! با ضرب و ریتمی که به در و دیوار میزد لرزه گرفتم نکند سیل شود، نکند همانی شود که جای دیگری شده و من از جای راحت خودم، آنرا می‌دیدم؟ اما تمام شد. فقط بارید و حالا ابرهای تکه پاره شده پشت به من کرده اند و میخندند از آن «پخ »که اول صبح به من کردند و من را ترساندند. 

از باران گفتم و پرت شدم از حرفم. از قطار باید میگفتم. از واگنهایی که از شان جا میمانم هر روز. پیش خودم فکر میکنم اختراع قطار چه خدمت بزرگی به ادبیات کرد؛ بسیار تشبیه و تمثیل و استعاره و صنایع ادبی به دنیای ادبیات اضافه کرد. حالا هم من از واگن آخر یکی از همین قطارها جا مانده ام. دنبالش میدوم و نمیرسم. فکر میکنم به آن خندانهایی که از دریچه ی آخر واگن، بیرون را نگاه میکنند. به آن مردک خوشحال که می نویسد و عکس خودش و همسرش را میگذارد پشت شیشه ی این واگن و از تکیه دادن و عشق و پشتش می نویسد. لابد او هم از پشت شیشه مرا دیده. از عکس هایش پیدا بود دارد میخندد. به درک! من که دویدن را بلدم. تا ابد هم شده پشت سر این واگن میدوم، گیرم رسیدن پای قطار نوشته شود. من دوی خودم را خواهم دوید.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اپلیکیشن خبر در شهر نمايندگي تعمير انواع يخچال و لباس شويي با ارزانترين قيمت فوتسالیست ها هیئت بدمینتون شهرستان فومن وبلاگ رسمی مسعود ضیائی کتاب و کتابخوامی تربیت اخلاقی کیاکو Nicole کاغذ دیواری سه بعدی