(آیُرَکان (در یک گویش پهلوی ، به معنی مکان آتش یا آتشگاه



لعنت بر سبک، سبک یعنی قالب از پیش تعیین شده، سبک در «نوشتن » یعنی جمود در کلمه، جمله، و ایده. ایده حاصل آزادی بی قید و شرط است و سبک آزادی را محدود میکند. اگر سبکی هم باشد چیزی جز خود مولف نیست. کسی که در لحظه ی کار، موجودی است جدا از هر چه که هست. او تنها متعلق به دنیای ذهن خودش است و بس.


روی یک پلاکارد تبلیغاتی نوشته است: سخنرانی با موضوع سبک زندگی! زندگی که شخصی ترین کار هر آدم است. زندگی بده بستان تجربه هاست ، نه قالب کردن تجربه های فسیل شده در واحدی به نام زندگی که باید رها باشد، رها برای تجربه، برای چشیدن، دیدن، حس کردن. نمیفهمم معنی این سخنرانی چیست. کاش تبلیغ چیپس و پفک بود.


بنویس! کار کن ، سیّال باش. سبک چیزی جز خودت نیست. به قول مولوی بزرگ که خوب فهمید آنجا که گفت: هیچ آدابی و ترتیبی مجو/هر چه میخواهد دل تنگت بگودل تنگ تو سبک و سیاق توست.


زمان دور یک میدان میچرخد برمیگردد سر جای اولش. این یک فرضیه ی  درجه یک است در مورد زندگی. هر کاری که کرده ای، باز هم تکرار خواهی کرد. گفتم «فرضیه»؛ پس قطعیت ندارد. اما جالب است. حالا این را نوشتم تا حضورش را حالا در زندگی ام ببینم: کاری که باید پانزده سال پیش میکردم و دلم میخواست نکردم تا الان بنشینم و پیگیرش شوم. یادگیری یک آمادگی برای پذیرش و یک محیط فکری مساعد میخواهد. گاهی هزینه ی رسیدن به این هر دو زیاد است: شاید یک دهه از زندگی، دست و پا زدن میان تجربه های مختلف و برگشتن به جایی که همیشه دغدغه ات بوده. 


حالا مثل یک شاگرد دبیرستانی نشسته ام و درس میخوانم. دوباره شروع کرده ام به درست درس خواندن: یادگیری داستان، شعر، خواندن، نوشتن، درست خواندن و نوشتن و بهره وری از ذهن. با روحیه ی یک پسر پانزده ساله برای پیشرفت، برای یادگیری و دست آخر کله ی پدر هر چه حرف مفت و مصلحت جویانه و محافظه کارانه!! زندگی با ترس ، مخصوصا در خلوت خودت مفتش هم گران است.


حالا برو مشق ات را بنویس ای پسر دبیرستانی!


اینقدر هزار و یک شب را جار زدند که آدم دلش میخواهد بخواند. اینکه شهرزادیاد دخترکی افتادم که اسمش شهرزاد بود. مهمان همسایه ی ما در یک روز تابستانی. هر بار که اسم شهرزاد قصه گو را میشنوم یاد شهرزاد همسایه می افتم. چرا؟ نمیدانم. ولی شهرزاد زنده برای من اوست. او قصه گو نبود یا اگر بود من نمیدانم. چیزی که میدانم این است که بسیار شاداب بود. خارج از حد و حدود جاری .و همین جذابش میکرد. حالا چطور شد که او شد شهرزاد قصه ها؟ این را هم نمیدانم.


هیچ وقت خدا از این جماعت «انگیزشی» خوشم نیامد. هیچ وقت نتوانستم به حرفهای پرشکوه و حماسی این بزرگان گوش کنم و حتا کمی باورشان کنم. تنها کتابی هم که در این مورد خواندم کتاب معروف«راز» بود. فکر کنم هر کتابی از این دست بخوانید کم و بیش همان «راز» باشد با اسم و نویسنده ایی دیگر. گاهی می شود: قورباغه را قورت بده! گاهی یک چیز دیگر . عکس و سرنوشت و کار و کردار همه ی این الگوها هم تقریبا مشابه است: عده ایی مجسمه ی  سرخوش و دائم الخنده، با دندانهای مرتب و سفید از شستن های مداوم مسواک و خمیر دندان مرغوب، کت و شلوار های اتوشده و هزار ظاهر سازی دیگر. نه اینکه من دشمن تمیزی و نظم و خنده باشم. بحث چیز دیگری است. صحبت سر قالبی کردن آدم ها و صدور فرمول برای آنهاست.

 

کتابهاشان پر از جملاتی است که گفتنشان تقریبا زحمت ذهنی و جسمی ندارد و به قولی واضح و مبرهن هستند: قوی باش! به اهدافتان فکر کنید! موفقیت در انتظار شماست! به هیچ چیز دیگری فکر نکنید! گذشته را فراموش کنید! خب که چه؟ آدم وقتی اینها را میخواند فکر میکند خب از غیب چیزی نرسید. اینها را که همه میدانیم. پس حرف سر چیست؟ انسان این وسط کجاست؟ چه چیز این مجسمه های سنگی شبیه آدم است؟ هیچ آدم تلاش گری منکر هیچ کدام از توصیه های گفته شده نیست .اما نکته شاید در همین است: کار ،کار، کارهر کاری که هر کس میداند به دردش میخورد و او را تبدیل به یک شخص میکند: شخصی خاص و منحصر به فرد که مقدار کارش به او تشخص میدهد . حالا چرا اینقدر باید لقمه را دور سر پیچاند و بعد خورد؟


نمیدانم چرا، ولی حس میکنم حرفهای اینچنین ،بیشتر مخدّری هستند برای ذهن های میانبرزن! اذهانی که کلا تنبل بار آمده اند. این یک جوالدوز بزرگ است که به خودم میزنم نه سوزنی به بقیه! ذهنی که به جای جست و جو و پدر درآمدن برای فهم و درک، دنبال خوراک آماده ی فکری است که معلوم نیست با چه مواد خامی درست میشود: مثل خیلی از «فست فود» هایی که هزار چیز دارد و فقط همان سس ها و ادویه هاست که قابل خوردنشان میکند. اصلا بگذارید اسمشان را بگذارم «تفکرات فست فودی» . بدبختی این است که منحصر به حرفهای انگیزشی نیستند؛ در ادبیات، فلسفه، روانشناسی، علوم تجربی هم هستند. علم ت که تقریبا به طور کل  همین خوراندن آشغالهای مضر با ادویه جات معطر است تا بو و مزه ی  گندش را بگیرد!

 

یک روز « دیل کارنگی» مد میشود، یک روز شبه متفکری مثل «شریعتی» ، یک روز «دکتر سروش»، یک روز « جلال آل احمد» یک روز «اشو» ،یک روز « آزمندیان» یک روز «سادات اعلایی» یا دکتر معظمی  که مثل سیرک سرگردان دور شهرها میگردند و انگیزه و  موفقیت میفروشند به مردم همیشه در فشار و تشنه و ورشکسته، یک روز« رحیم پور» ، یک روز دلقکی به نام «دکتر انوشه» که فکر کنم حرفهایش به جای محکم کردن، هر چه پایه ی خانواده است را شل و خراب کرده.در قوانین وبلاگ بیان آمده نباید از اشخاص حقوقی و حقیقی که کار و فعالیت میکنند اسم ببرم و توهین کنم. اما اگر قرار است این وبلاگ بسته شود دوست دارم قبلش حرفم را بزنم. ذهنهای مردم  به طور طبیعی تحت فشار هست برای فکر نکردن، حالا بدترش خوراندن این خوراکی های فکری فست فودی به آنهاست. 


همان جریانی که دوست دارد مردم به اینها سرگرم باشد، همان است که ادبیات را تفنن میداند. همان که تاریخ را چهار پنج مجسمه ی دست و پا شکسته ی انبار موزه ها و برای فروش، جامعه شناسی واقعی را رشته ایی بی مصرف ، علوم اجتماعی را انحرافی و فلسفه را علم دیوانه ها و موسیقی را طرب میشناساند. همان که سالهاست از صادق هدایت همان تصویر را میسازد  که خودش را کشت، نه کسی که تا زنده بود کار کرد و بسیار زحمت کشید ، زندگی را دوست میداشت، خنده را دوست میداشت، زشتی را زشت میدید. همان جریان سیال در زمین و زمان که دشمن زندگی و فهم و شک و سوال کردن است.همان که با پیشرفت واقعی و کار خلاقانه مخالف است. همان که آدمها را لشکر یک شکل سودازده و ماتم زده و عضو حزب باد می خواهد.


کاش به جای کمپین فلان و بهمان، کمپین نه به شبه فکر های فست فودی و ویرانگر تشکیل میشد. کاش بفهمیم فهم و درک،  قرص تقویتی نیست و پیدا کردنش سوال پرسیدن، زحمت، خواندن، دیدن ، شنیدن و تجزیه و تحلیل می خواهد. با این میانبر هایی از قبیل: سخنان انگیزشی، فلسفه به زبان ساده، تکنولوژی فکر ، ان ال پی ، هیپنوتیزم ، موفقیت در فلان تعداد پله، تغییر روش، پاک کردن گذشته و هزار عنوان و غذای اینچنین فقط راهمان به ترکستان هموارتر میشود.



شهریار مندنی پور در جلسه ی داستانخوانی میگفت: اثر خوب راه خودش رو پیدا میکنهاما رسیدن به کار خوب راه درازی داره. تلاش رو باید گذاشت برای پیمودن این راه، بعد اگر کار کار باشد راه خودش را باز میکند. 
این جواب اون ساده بین هایی که وقتی بهشان می گویی نویسنده ایی، از تو ده تا کتاب چاپ شده می خواهند(انگار باد در بادکنک کردنداست که ده تا ده تا بفرستیم هوا!)

طرحی از یک نقّاش در گوشه ی اتاق، یا یک باغ. اما به درد پاره کردن میخورد. نقّاش بنده ی جا نیست. جا در ذهن اوست. بین خطوطی که از هر چه دیده برداشته و روی بوم آورده. همین است نقشش شبیه هیچ نقشی در بیرون نیست ولی انگار همیشه بوده و خواهد بود.

طرحی از یک نقّاش می نویسم. گوشه ی یک آتلیه ی کوچک در اتاقکی که پنجره هایش رو به مغرب است و بعد از تابستان میشود کوره . نقاش عرق میریزد، کولر کوچک پشت پنجره مثل دونده ایی که به نفس نفس افتاده لخ لخ میکند.نقاش روبروی بوم سیگار دود میکند . رنگ روغن تازه کشیده برق میگیرد از خورشید پرزوری که به او میتابد. کولر زورش به رنگ میرسد، خشکش میکند. نقّاش خاموشش میکند چون مزاحم امواج دودی است که بالا میرود و روی سرش پهن میشود در بستر هوا. سقفی از دود. بی این سقف، نقّاش بی پناه است انگار. 

نقّاش به جا نیست. به تابلوی روبرویش نیست. به چیزی است نادیدنی. همان که ربطش میدهد به هزار تصویر . مثل تصویری از یک چشمه پشت کوهی که خورشید فرو میرود.


محال است، محال است ،محال است. یاد یک آهنگ افتادم که آنجا هم خواننده به عنوان ترجیع بند می خواند: محاله.محالهمحاله.آنجا او دختری را میخواست که اصلا و ابدا در سطح و اندازه ی هم نبودند و این محال بودن تقریبا عادی بود. نفهمیدم چرا چنین معادله ی منطقی را باید در هوا و زمین داد زد که محاله!
در مورد بحث اینجا هم تقریبا با چنین طول و تفصیلی باید گفت کنار هم قرار گرفتن یک کله ی کوچک و محدود، و انتظار نتیجه ی بزرگ محاله.
این در هر زمینه ایی هست: هر رشته و کار نیاز به یک پیش زمینه از تجربه ها و تراکم و تجمع آنها در ذهن ،دارد. مثلا برای داستانگو، نیاز به خواندن هر داستانی یک تجربه است. تجربه ی برای او و یادگرفتن. گاهی تجارب لذت بخش نیستند، اما یاد میدهند. یک داستان عاشقانه ی بسیار سطحی و پیش پا افتاده در یک رمان بسیار عامه پسند یا در یکی از مجله های مثلا خانواده ی سطحی هم می تواند یک الگوی بد باشد تا نویسنده یاد بگیرد کارش شبیه اینها نباشد. چون اینجا بحث سر ادبیات است میرسم به اینکه هیچ معلمی در اینجا جز خواندن و خواندن و خواندن نیست. خواندنی که باید دقیق تر و موشکافانه تر از خواندن های از سر ملال یا دلمردگی یا گذران وقت باشد .خواندنی برای یادگیری، رصد، تجزیه و تحلیل.

گاهی یک شعر بیشتر از هر چیز به یک داستانگو روایت را یاد میدهد، گاهی یک نقاشی، گاهی یک آهنگ. تجربه های حسّی ناب ، در دنیای ذهن ما مدام با هم در ارتباط هستند. شاید گیرنده هایشان در بیرون ، اندام های متفاوتی باشد، اما مرکز ذهنی شان بسیار به هم نزدیک میشود. تجربه های دیداری و شنیداری، چشایی، بویایی، لمسی  در هم فرو میروند و دنیای ذهن را غنی می کنند .پس گرفتن تجربه و اندوختنش مختص یک محدوده ی خاص نیست. جست و جوی دائمی برای یادگیری از هر چیزی در اطراف و درون ماست.

حالا که ذهن پر شد، غنی شد، به قول یک دوست: سر ریز حوض ذهن آدم، می تواند در خلق شخصی و خصوصی معنی پیدا کند. حالا هر آدمی می تواند بنویسد، آهنگ بسازد ، نقاشی بکشد، حتا آشپزی کند به سبک و سیاق خود. سبک هم از همین جاست که شروع میشود. پس سبک هم یک موضوع شخصی است . سبک حاصل پر شدن ذهن از هزاران هزار تجربه، در هم شدنشان در درون ، و خروجشان است. 

این هم آخرین بوالهوسی امسال.نشسته ام روبروی یک حوض پر ز آب. چه قدر سیگار جلوی این حوض کشیده ام. افتخاری نیست، یک رکورد هم نیست. نشانه ایی شده از سالهایی که رفت. جلوی همین حوض سیگار کشیدم و مصمم شدم بنویسم. جلوی این حوض سیگار کشیدم و شجریان گوش دادم. همینجا از یادبودهایی خداحافظی کردم که باید. همینجا بهار، تابستان، پاییز و چند باری زمستان آمدم و نشستم. حوض گاهی آدم را یاد خودش می اندازد. یاد همه ی خواستخواستن ها، رویاها، آرزوها. آدم یادش میرود کجاست. فقط همینجاست. مثل همین حالا که اینجا هستم و می نویسم. مثل حالی که خاطرات را یادم میاورد ولی باز همینجا هستم. خاطرات جایی میان آبهای حوض آرام ته نشین شده اند. جایی که گاهی بهشان سر میزنم، اما دوست ندارم باز ببینمشان. چه حال غریبی است که هم میدخواهم و هم نمی خواهمشان. این چه حالیست؟


سیگارم تمام شده. وقت رفتن است. وقت جا گذاشتن همه چیز کف حوض ساکن خسته.


با همان لگن پاره  که تکنولوژی حداقل دو دهه قبل را دارد، و به لطف دلّالگی و رجّالگی و نهایت بی ثباتی مملکت، قیمتش چند برابر شده و پشت فرمان ماشین چنان نشسته که به قول استاد اخوان ثالث که در وصف مدیران پر تبختر و پر مدعا گفته بود: چون خاقان چین بر پشت فیل، یا قیصر روم بر ارابه ی طلا! اما به نظرم استاد برای ایشان خیلی مایه گذاشته؛ وگرنه نه آن آهن پاره ی تابوت متحرک، فیل و ارابه ی طلا، نه صاحبانش قیصر و خاقان هستند . خلاصه چنان نگاه میکرد که انگار من پیاده باید فدای زیر ماشین ایشان شوم!

به قول نویسنده ایی که میگفت: ما بزرگراه داریم، ماشین های گران و خوب هم داریم، برج و آپارتمان هم داریم، اما اینها همه وارداتی است، مال ما نیست. ما هنوز همان بافت مردمی سنتی را داریم. روابط ما هنوز ارباب رعیتی است. اینکه این نویسنده چه قدر درست یا غلط گفته به کنار، اما اینکه واقعا هنوز پیشرفت نکردیم را باور دارم. اینکه افراد هیچ وقت در چنین جوامعی آدم حساب نمی شوند. فردی که می تواند با قدرت فکر و خلاقیت ماشین درست کند، ارزشش بسیار پایین تر از ماشین است. دوست ندارم بحث را رویایی و غیرممکن کنم. دوست ندارم آه و ناله کنم. اما دوست دارم از این که ثروت واقعی یک مملکت به باد فنا میرود و هیچ کس حواسش نیست حرف بزنم: فرد.

فرد در این جامعه یعنی پشم، کشک، یا یک پر کاه در باد! دروغ نگفت آن رئیس جمهوری که ده سال پیش بلند داد زد: حالا یک عده خس و خاشاک، این گوشه کنارها!  او ناخودآگاه شاید تز و فرضیه ی برخورد با آدمها در جامعه ی ما را بیان کرد. طرز برخوردی که قرنهاست نسبت به آدمهای مختلف این جامعه روا داشته شده. یعنی پشم ، کشک، خس و خاشاک .یعنی هر وقت با این مردم کار داریم یا میخواهیم از شان سواستفاده کنیم هستند و هر وقت صدای ناهمگونی بدهند نیستند، نباید باشند. این همان جامعه و سیستمی است که با هزار جور ماله کشی و مالیدن رنگ و ظاهر تمدن به آن، درست شدنی نیست.

ایران یک دهات بزرگ و ورم کرده است. یک عده ارباب، بقیه ی رعیت بی چون و چرا. 




حس غریبی دارد، مخصوصا دم صبح که باران زده و برای بار اول است که خوشحالم باران تمام شد! با ضرب و ریتمی که به در و دیوار میزد لرزه گرفتم نکند سیل شود، نکند همانی شود که جای دیگری شده و من از جای راحت خودم، آنرا می‌دیدم؟ اما تمام شد. فقط بارید و حالا ابرهای تکه پاره شده پشت به من کرده اند و میخندند از آن «پخ »که اول صبح به من کردند و من را ترساندند. 

از باران گفتم و پرت شدم از حرفم. از قطار باید میگفتم. از واگنهایی که از شان جا میمانم هر روز. پیش خودم فکر میکنم اختراع قطار چه خدمت بزرگی به ادبیات کرد؛ بسیار تشبیه و تمثیل و استعاره و صنایع ادبی به دنیای ادبیات اضافه کرد. حالا هم من از واگن آخر یکی از همین قطارها جا مانده ام. دنبالش میدوم و نمیرسم. فکر میکنم به آن خندانهایی که از دریچه ی آخر واگن، بیرون را نگاه میکنند. به آن مردک خوشحال که می نویسد و عکس خودش و همسرش را میگذارد پشت شیشه ی این واگن و از تکیه دادن و عشق و پشتش می نویسد. لابد او هم از پشت شیشه مرا دیده. از عکس هایش پیدا بود دارد میخندد. به درک! من که دویدن را بلدم. تا ابد هم شده پشت سر این واگن میدوم، گیرم رسیدن پای قطار نوشته شود. من دوی خودم را خواهم دوید.


دنبال معنای «عارضی» در لغتنامه های آنلاین میگشتم. راستش دیروز در کتابی به آن برخوردم. یک بنده ی خدایی که خودش را کارشناس و عالم فرض میکرده، در یک برنامه ی تلویزیونی، بیش از سه دهه پیش گفته که : نوشتن یک امر عارضی است! یک شاعر هم آمده در یک شعر او را حرف او را موشکافی کرده با زبان خودش و منتقد این حرف شده. حالا معنی عارضی چیست؟

در علم منطق(من منطق نمیدانم، اینطور که جست و جو کردم این بحث مربوط به علم منطق است), امر عارضی در مقابل امر ذاتی قرار میگیرد. امر ذاتی هم امری است که از وجود می آید و به قول عامیانه تر امر اصل کاری است. در مقابلش امر عارضی است. که میشود امر فرعی! یعنی بود و نبودش شاید خیلی توفیری در زندگی ندارد. 

حالا برمیگردم به حرف جناب کارشناس چند دهه قبل و شاعری که جوابش داده: این شاعر در مقدمه ی این شعر نوشته که «نوبسنده و نویسندگی» امری عارضی می تواند باشد؛ چون یک کار فیزیکی و بدنی است. میشود نکرد و هیچ اتفاقی هم شاید نیفتد. او ولی «نوشتن» را امری ذاتی میداند، یا حداقل امری که به تدریج درون یک فرد ذاتی میشود. کاری که حتا اگر در بیرون جلوه ایی نداشته باشد، به شکل مداوم و پیوسته در ذهن «نویسنده» ادامه دارد. 

یعنی حرف این شاعر را در جواب حرف آن کارشناس اینطور میشود معنی کرد که« نوشتن» امر ذاتی و همیشگی در جان و روح آدمی است که نه همیشه، ولی بیشتر اوقات« نویسنده» است . آقای شاعر میگوید که نوشتن را نمیشود از چنین ذهنی گرفت، نمی شود به او گفت این کار را نکن. دست او نیست. اگر به تقدیر اعتقاد داشته باشیم، این امر همان تقدیر اوست. 


اما من هم در حرف آن کارشناس مانده ام. از ظواهر کار برمی آید ایشان خواسته که با این حرف نوشتن و نویسندگی را یکجا بکوبد و بمالاند. و من نمیفهمم او با چنین ارزشی که برای «ابزار انتقال تجربه و علم» قائل است، دقیقا در چه زمینه ایی کارشناس بوده یا شده؟؟؟ 


موج، دریا، قطار، ابر، باران، باد، پنجره، آبشار، شب، رشته ی مو، بودنت ، رفتنت، اندوه، تنهایی، عشق، دوستت دارم، واقعا دوستت دارم؟ یا این هم شبیه یکی از این «ادوات تشبیه بسیار نوشته »است که در این چند خط پشت سر، نوشتم؟ کلمات نابود، کلمات بود، کلمات بدبود، کلمات بی بود و نبود، همه از آنها که دار و ندارشان به یغما رفته؟
دیوانگی، جنون، لیلا، شیرین، فرهاد، خسرو، وامق، عذرا، بیژن، منیژه، داش آکل، عشق، طلب، تن و جان، شور و پریشانی، خواهش جسم، خواهش عقل، ترس، برهنگی ، شرم، یک بوس کوچولو. ادامه ی این ولژه ها به کجا میرسد؟ سر صبح به هذیان افتاده ام لابد. اما برایت بگویم که خودم چشیده ام که سر صبح و خواب و بیداری اینچنین یک جاهایی سرک میکشی که هیچوقت به زندگی ندیده ایی و نخواهی دید. این واژه ها مال آن سرزمین هستند. دیروز از همانجا یک بیت یادم ماند که قبل از بیهوش شدن نوشتم. ولش کن، مهم نیست. اصلا تو با همین کلمات که نوشتم، پس و پیش کن تا شعر شود. مگر بقیه چطور شعر گفتند؟
وقتی می خواهم بنویسم «باور» ، خودم به همین باور باور ندارم. فکر کنم باور را را برای ناباور نوشتند. گفتند حتما با این یک کلمه به جایی خواهد رسید . 
به کلمات شک کن، به نوشتن بی دلیلشان، به همین که یک نفر اینقدر باور و امید را اینجا و آنجا می نویسد، این قدر تنهایی را می نویسد، اینقدر از لیلا مایه میگزارد، که آخر همه شان را پوک میکند. تو نکن، من هم نمیکنم. به جان عزیزت دیگر نمیکنم

پدرم راوی ست .کم می گوید، بیشتر حوصله ندارد و طاقتش سر رفته از زیستن. اما تعریف که میکند، چراغ زندگی را روشن میکند. «قصه» فراوان دارد. با هر مایه ایی که فکرش را میشود کرد: شاد و طنز، غمگین، حماسی ، عاشقانه ، دردآور. این مایه ی آخری ، تنها نیست. همراه همه ی مایه های دیگر است. درد ضمیمه ی هر مایه ایی است در دنیای قصه های او. قصه های او قصه نیستند، یا به تعریف امروز داستان نیستند. با حساب یک تعریف، «ناداستان » هستند (معادل فارسی nonfiction) 


ناداستان را یک نویسنده اینچنین تعریف کرد: حضور تمام عناصر داستانی اما بدون خیالپردازی. یا حضور آنها در بستری واقعی. مثلا نقل یک حادثه ی واقعی اگر بی کم و کاست باشد ، ولی پرداخت داستانی برای جذاب تر شدن داشته باشد، میشود ناداستان . یادداشتهای شخصی ، سفرنامه ها، گزارشات، مشاهدات میتوانند ناداستان باشند. قصه های پدر هم با این تعریف؛ ناداستان هستند. هر چند همین صفت را هم با احتیاط به آنها میدهم،اما شاید بعضی هاشان واقعا «داستان » باشند. می گویم چرا.


فکر میکنم هر چه روایت و باقی مانده ی آن در ذهن، از اولین، نزدیک ترین، مستقیم ترین راوی فاصله بگیرد، از ناداستان به سمت داستان پیشروی میکند. در قصه های بابا، آنجا که خودش هست، ناداستان بیشتر است تا آنچه را که از پدر، عمو یا پسرعمو شنیده. روایت ها با گذشت زمان و دهان به دهان شدن بی اینکه کسی اینرا بخواهد، گرفتار کم و کاست میشوند. به تدریج خیالپردازی رشد میکند و گاهی آنچه که از یک حادثه ی واقعی به دست ما میرسد دیگر یک «داستان» است. داستانی که در نوشتنش همه ی راویون سهیم هستند.


قصه های پدر کم ندارند از این داستان ها. اصل حادثه بعد از چند نسل شاید چیز دیگری شده، به عنوان «تاریخ » نمی شود روی آن حساب کرد، اما به عنوان «داستان» به شدت شنیدنی هستند: قاصدی که خبر ی راهن را اشتباها به خود راهن داد و گوشهایش را بریدندمرد پاکی که هیچ کاری نکرده بود، اما در دام حیله ی دیگران افتادپسر جوانی که در بیابان در چند قدمی چشمه از تشنگی جان داد چون دیگر  توانش به اندازه ی همان چند قدم هم نبود.ابلهانی که بیابان خشک را به امید بارش باران شخم میزدند تا گندم دیم بکارند.






چه میشد گفت؟ وقتی میخواست سن و سال خودش را به رخ من بکشد و با گفتنِ «پسر گلم» انگار با یک کودک پیش دبستانی حرف میزند و بنابراین از جواب دادن طفره رفت. تازه توصیه ایی هم داشت که کمی هم تاریخ بخوانیم بد نیست! من کم و بیش کتاب تاریخی می خوانم، اما حتما باید بیشتر بخوانم. اما ای کاش خودش هم به توصیه ی خودش گوش میکرد. و اسیر این پیش فرضهای توطئه نمیماند وتازه یک خط بعد به جای «ملت ما» تصمیم نمیگرفت که همیشه گول میخورند. خودش گول حرفهای خودش را میخورد. 

راستش حالم از آدمهای که بیشتر از کار، سر و صدا دارند به هم خورد. این جناب «بودای تنها» هم یکی از اینها بود لابد. از این اسم انتخاب کردنش پیداست که چه احساس تبختری به خودش دارد. آخر در وجود خود بودا شک هست، حالا اگر اسم و رسمش در اینجا مد شده و عده ایی میخواهند با ادا درآوردن از کنارش نمیدانم به کجاها، برسند به خودشان مربوط است. اما بی انصافی را نمی شود قبول کرد. وقتی بی هیچ دانستنی و تنها بر پایه ی شایعاتی که با چندبار دهان به دهان شدن میشوند واقعیت، یک سری نظریه پشت هم ردیف کنیم؛ نتیجه خیلی بهتر از این نیست. 

هیچ جیز ترسناکتر از این نیست. که پیله های سفالین دورمان را بگیرد و قدرت شکستن هم نداشته باشیم. کاش به جای بودا و تنها، کمی هم فکر میکرد.کاش جواب قانع کننده تری به من میداد.کاش کاش کاش.


همین چند خط که به تو می نویسم، همین چند خط ساده که جوابم را میدهی. خودت نمی دانی چه قدر حال من را سر جایش می آورد. سر جایش هم که نیاورد خوشحالم میکند. قبلترها فکر میکردم مگر این چند کلمه چه فایده ایی دارد؟. میدانی چه وقت بود؟ وقتی یک دریا روبرویم بود و تا افق،وقت بود برای زندگی. افق هم که بی انتهاست .اما حالا افق هست، دریا هم هست، اما دنیای ما همین «کلمات» را کم دارد. حالا میفهمم ارزش همین کلمات ساده را. دنیای امروز همه چیز دارد، سرعت دارد، پیشرفت دارد، در هر ثانیه زیر و زبر میشود. اما من حوصله ی دویدن دنبالش را ندارم. من میخواهم از شتابش کم کنم، من میخواهم جایی بیاستم، ببینمت، بگویمت ، بخوانمت. 

برایت نوشتم که اگر دوست داری من آیینه میشوم. تو تصویر شوی و در من بمانی. حرف بزن تا تصویرت در من بماند. فقط حرف بزن.


این جمله را که سرتیتر این مطلب گذاشته ام چند جورمی شود خواند؟

1.جایی که می خواهی بنویسی یک زخم است، ننویس!

2. جایی که باید بنویسی یک زخم است. با نوشتن تو التیام می یباید.

3.وقتی زخمی می شوی باید بنویسی. 

4. جایی که نوشته ایی، از نوشتن زخم شده است، نوشتن باعث زخم است.

.

چند جمله ی دیگر می شود در تعبیر و تفسیر همین یک جمله نوشت؟ این یک جمله ی کاملا اتفاقی و بی هدف بود که به ذهنم رسید. و جالب اینکه در لحظه ی نوشتن هیچ کدام از این معانی در ذهنم نبود و از طرفی شاید مخلوطی درهم و برهم از همه شان هم در ذهنم بود. در ذهنم مطلبی می گذشت که باعث و بانی این جمله شد؛ حتا خودم در آن لحظه درست نفهمیدم. دیشب مطلبی می خواندم از دست نوشته های یک مهاجر ایرانی در خارج. از زبان فارسی به طور ویژه، و از زبان به طور کلی می گفت. از زبانی می گفت که بیشتر از ارتباط برقرار کردن، باعث سوءتفاهم است. مطلبش مرا با این ایده درگیر کرد: مقدار و کیفیت انتقال معنا در زبان( خصوصا فارسی)

از زبانی می گویم که از کنایه، ضرب المثل، ایهام ، پارادوکس( یا حضور دو قطب تضاد معنایی در داخل یک عبارت و به طور همزمان)، تمثیل و تعارف و.پر شده است. منظور جمله در این زبان، بیشتر غیرمستقیم به مخاطب میرسد تا اینکه مستقیم به او گفته شود. اگر کسی بخواهد فارسی یاد بگیرد انگار قسمت یادگیری نوشتن و خواندن و صحبت کردن فقط لایه ی اول یادگیری است. قسمت ساده ی آن است. او باید حتما و وما مدتی را در یک جامعه ی فارسی زبان و مخصوصا ایرانی ( از فرهنگ فارسی تاجیکی و فارسی دری در افغانستان خبر ندارم) سر کند تا با لایه های متعدد و تو در توی این تعبیرات و برداشت ها آشنا شود. در مطلب همان دوست مهاجر، از وارونه بودن «تعریف کردن از کسی» در زبان فارسی یاد شد. اینکه شما نمی توانی به راحتی از کسی تعریف کنی، چون بلافاصله نیت و مقصودت از این کار جای ترید قرار می گیرد. اینکه مقصودت برعکس برداشت، یا چیز دیگری برداشت می شود.

 اینها مثالهایی از این سوءتعبیرات در زبانی است که در بیش از هزار سال ، «شعر» و بیان «شاعرانه» جزیی جدانشدنی از آن بوده است. و در این زبان شعری(یعنی فارسی)، در لفافه سخن گفتن و گاه پیچ و تاب دادن های بی مصرف و تمام آرایه ها و صنایع ادبی که به چندوجهی شدن معنی کمک می کرده اند به خود زبان سرایت کرده اند. زبانی که داننده ی اسرار غیبش «حافظ شیرازی» است؛ کسی که شعرش ، نماینده ی اوج چندوجهی بودن و بی نهایت بودن معانی و اغراضی است که می شود از کارش برداشت کرد. این هنر اوست که کلمات را به جایی رسانده که می توانند به اندازه ی درک خواننده، خودشان را به شکل و شمایلی دیگر دربیاورند، این برداشت حافظ از استعدادهای زبانی است که به قول نویسنده ایی حتا از ضمیر سوم شخص مفردش یعنی «او» نمی شود تشخصیص داد که او، زن است یا مرد! 

. اما همین زبان چندان روی خوشی به آدمی مثل ناصرخسرو نشان نمیدهد و او را «تلخ» می خواند. چون ناصرخسرو زبان را در خدمت افکار و احساسات خاص و آزادیخواهانه خود قرار داده، چون مخاطب در شعر او واضح است و از نامبردنش ابایی ندارد. چون زبان او صریح انتقاد میکند و در لفافه نمی پوشاند. چون زبان او در عین شعر بودن، شعر نیست. او از این دوگانگی ها تا حد ممکن فرار کرده و مستقیم حرف زده، تا جایی که فارسی به او اجازه داده است.

همین زبان را وقتی می خواهیم تا در خدمت داستان و رمان باشد، راحت تن به کار نمیدهد. هر چند خیلی از نویسندگان فارسی در این قرن اخیر، با همین زبان داستانهای فوق العاده ایی نوشته اند، اما هنوز جای کار بسیار است تا این زبان، زبان داستان و رمان بشود. زبانی که بتواند جزییات را بهتر روشن کند، شخصیت ها را برایمان «نمایش » دهد و هزار تعبیر اشتباه و جابجا از آن نشود یا کمتر بشود.

 

این هم از عیب و هنر می به طور همزمان. زبانی که چنان ارمغانهای درخشانی از شعر و سخن برایم دارد، این عیب (این ویژگی را عیب فرض میکنم) را هم دارد. زبانی که باید موقع نوشتن یا حرف زدن مراقب تک تک جمله هایش بود.


با این عنوان عجیب و غریب میروم سراغ مطلب. نوشتن مانند هر فعالیتی برای شروع در هر روز کاری نیاز به روان شدن دارد. مثل اتوموبیلی که قبل از حرکت کردن و گاز دادن باید چند دقیقه ایی به حال خود روشن باشد تا روان کار کند و بعد از آن با توان بیشتر کار کند. «نوشتن » هم مانند همین اتوموبیل است و نیاز به گرم کردن دارد. اما گرم کردن نویسنده چه حرکاتی است؟ چند پیشنهاد و تجربه ی شخصی دارم برای بیان در اینجا:

نوشتن یادداشت های  آزاد:

 هر چه می خواهد دل تنگ ات بگو. شاید خودمان خبر نداریم اما در جایی گم و پنهان در ذهن، کسی هست که موقع نوشتن آرام می گوید: این رو که کسی نمیتونه بخونه، زشته، بده، عجیبه، میگن دیوونه ایی یا خل هستی. ننویس! یا همان شخص که جوری با ما صحبت میکند انگار قرار است هر چه می نویسی از زیر دستمان بند و چاپ کنند و همه ی مردم هم بخوانند. خیال هر که می نویسد راحت! تا به آن مرحله رسیدن هزار کار دارد و مانع! فعلا که برای خودت آزاد هستی بنویس تا بعد ببینی چه می شود.

اما واقعیت این است سانسورچی ذهن همیشه موقع نوشتن حاضر هست. و اینکه با سماجت و وسواس با کلمات برخورد میکند. واای اگر این سانسور نبود چه چیزها که میریخت روی دایره! لابد از ترس است؟ یا خجالت؟ یا شرم و حیا؟ این واژه ها در عرف ما مترادف شده اند با نجابت. اما همین شده زمینه لاپوشانی و ماست مالی. نوشتن برای کنار زدن همه این لاپوشانی هاست که ذهن را خسته و سرکوب شده نگه داشته است. پس قدم اول در نوشتن همین نشنیدن صداهای نجیب ! درون ذهن است. نوشتن صحنه ی نانجیبان است. شرم و حیا برنمیدارد. گاهی باید میانه ی صحنه برقصی تا هم نقص پیکرت و هم ناموزونی رقصت به چشم بیاید. 

یادداشت نویسی خوبی اش همین است. بنویس، چرت و پرت و بی ربط بنویس، از زمین و زمان بنویس، به همه بد و بیراه بگو، به هر چه فکر میکنی که بدبختت کرده لعنت بفرست و برای هر که میخواهی حرف بزن. از خوشی های شخصی ات بنویس. از لذت های پنهان و آشکار، از دیدن چیزهایی که سر ذوقت آورده. از آدمها، اتفاقها و هر چه که هست و نیست. در اینجا باید یک آدم خودرای و پررو باشی. یک از خودراضی تمام عیار. به این میگویند «آزاد نویسی»

نوشتن متن سخنرانی:

حالا کسی نمی خواهد همین فردا دعوتت کند که بروی و در صحن سازمان ملل صحبت کنی. هر چند تاریخ ثابت کرده سخنرانی ها، تقریبا پوچ و بی معنی و سرکاری هستند. اما تو فکر کن بر خلاف بقیه می خواهی یک سخنرانی کوتاه یا بلند در یک جایی داشته باشی. برای همان چرت و پرتهایی که در سرت میگذرد متنی بنویس و بعد بخوان. فایده اش این است: تازه میفهمی تقریبا از هیچ چیز، هیچ چیز نمیدانی. بی سواد مطلق هستی. فقط حرفهایی را که شنیده ایی مثل طوطی تکرار کرده ایی. هیچ حرفی که به دردی بخورد نزده ایی. مزخرف.مزخرف.مزخرف.تماما همین. همین کلمه ی مزخرف میدانستی معنی اصلی اش می شده نوشته ایی که با آب طلا بنویسند روی دیوار یا یک ساختمان ؟ حالا اینقدر چرخیده و تغییر کرده که شده هر چیزی که با بنویسند روی در و دیوار. متاسفانه کاش در و دیوار بود. به زور در گوش من و شما میرود. 

با نوشتن این سخنرانی مجبور میشویم به حرفهایمان در طول روز فکر کنیم. به حرفهایی که در آن متخصص نیستیم و با گفتنش فقط احتمال گمراهی بقیه را زیاد می کنیم. با این سخرانی ها مجبور می شویم بخوانیم و فکر کنیم. اندکی هم اگر شده به دردمان خواهد خورد.

نوشتنِ گفت و گو:

حرف زدن با یک موجود خیالی یا واقعی. فرق نمیکند. نترس! کسی نیست تا به تو بگوید خل شده ایی. اینجا تنها فرصتی هست که باید حرف بزنی. اینجوری مجبور میشوی جای دو نفر فکر کنی. هم خودت و هم طرف مقابل. شاید شاید شاید اینطور کمی به درک متقابل برسیم. روشن شدن و فکر کردن از دل گفت و گو بیرون می آید و هیچ کس هم تبصره نگذاشته که یک ذهن نتواند با خودش یا ساخته های ذهن خودش گفت و گو کند. پس بنشین و یک دل سیر با هر که در ذهن یا خیال توست حرف بزن. از دل این حرف زدنها چیزهایی برایت روشن میشود که خودت هم تعجب میکنی. این تمرین برای داستان نویس ها تقریبا یک تمرین اجباری است. داستان نویس از این راه می تواند شخصیت هایش را بشناسد و به خواننده بشناساند.

پ.ن: معرفی این تمرین ها در پستهای بعدی حتما ادامه خواهد داشت.


قرار نیست صحنه ی درخشانی از پیشرفت روشن شود. همین که نوشتن ات نوری می اندازد روی ندانسته ها و نفهمیده ها و همانها که خودت فکر می کنی میدانی کافی ست. همین که وقتی نمیدانی قید و فعل و صفت و ارکان جمله کجاست و تو اصلا نمیفهمی چه می نویسی یعنی تو را روشن کرده. یعنی فهمیده ایی چیزی بلد نیستی. این روشن گری ها از آن روشن گری ها نیست! این از آنهاست که نور می اندازد گوشه های زشت و چرک و پراکنده ی ذهنت. با نوشتن پیدایشان میکنی فقط نباید از دیدنشان بترسی. اینها گوشه هایی از همان زشتی ها هستند که نمی بینی و خیال می کنی وجود ندارند.

 میدانی سانسور چیست و از کجا شروع می شود؟ از ندیدن و خود را به ندیدن زدنِ همین زشتی ها و پلشتی ها. وقتی که زشتی ها را نبینی ، یا وقتی نخواهی ببینیشان، آنقدر زیبا می شوند که اشتباهشان میگیری با زیبایی، با بودن ، با زندگی واقعی. فاجعه از همینجا شروع می شود. فاجعه یک اتفاق روتین و روزانه مثل بیدار شدن، خواب رفتن و غذا خوردن می شود. عادت میکنی به دیدن فجایع بی اینکه بفهمی فاجعه چیست. اینقدر در همین چند خط کلمه ی «فاجعه» را نوشتم که حتا کلمه اش هم از خاصیت افتاده، خیلی وقت است افتاده یا خیلی وقت است این کلمه از ریخت فاجعه بارش افتاده به روی زمین. از همه چیزش تهی شده. مثل فجایع که دیگر تهی شده اند از معنی. یاد داستان های نوشته ی  « ابوتراب خسروی » می افتم. همه چیز این داستان ها روی کلمات استوار است: اصلا داستان هایش همه ، همین داستان های خود کلمات است. کلماتی که جان دارند، جسم و حضوری مادی دارند. اگر کلمه ایی را بنویسی می شود همان ماهیت ذهنی یا عینی که صاحب کلمه است. اگر بنویسی درخت، درختی در برابرت سبز می شود. اگر بنویسی دریا، در میانه دریا خودت را می یابی. نوشتن زنده کردن ماهیت هایی است که در جنینِ کلمات منتظر نوشتن و بارور شدن هستند. حتا همان پلیدی ها هم تا ننویسی شان، انگار وجود نداشته اند. از همین دست مایه ی ابوتراب خسروی قرض می گیرم و می گویم سانسور در ذهن آدم با نکاشتن دانه ی کلمات شروع می شود. وقتی که نمی خواهی چیزی را ببینی، کلمه اش را به یاد نمی آوری. برای «به یاد نیاوردن» هم راهی بهتر از «ننوشتن » نیست. نوشتن شاید همان «انبارگردانی » مداوم ذهنی است تا هیچ کدام از بذرها و دانه هایی که در این انبار داری گم و نابود نشوند.( حتا برای همین هم بهتر است بنویسم «گم و گور» نشوند). 

پس نوشتن نوری است به گوشه های انبار ذهن، به دیدن کمی ها و کاستی هایش. حتا داشته های زشتت را باید برای خودت فهرست کنی. بنویسی تا جسم آنها را ببینی. ببینی که چه زشتند و پلید. یادت بیاورند که پلیدی چیست. از یادت نرود که فرقی هست بین خوب و بد، بین زشت و زیبا، بین دروغ و واقعیت. تا برای دیدن و شناخت ابزاری داشته باشی و ترازو و عیار. نوشتن به تو این عیار را میدهد.





نیما یوشیج ، مبدع و پایه گزار شعر نیمایی است. نمی گویم شعر نو، چون شعر کهنه و نو ندارد! شعر لباس نیست که زمانی نو باشد و چند وقتی که از پوشیدنش بگذرد کهنه شود. شعر خوب و بد دارد؛ این را هم نمی شود گفت. شعر طیف بسیار گشترده ایی را در برش می گیرد که هر کسی که دست به سرودن بزند جایی از این طیف می ایستد. اینکه در کدام نقطه ی این طیق وسیع باشد این شاعر، دست او و درک و زبان و ذهن اوست؛ و البته دست زمانه ای که در آن زیست می کند. 

نیما یوشیج به حق از آنهاست که در نقاط پررنگ و پرقوت این طیف جا دارد. امروز که اسمش بر زبان است و بسیاری از شعرهایش حتا به فرهنگ عام هم راه یافته. راه او راهی بود برای گشایش در فضای تنگی که زبان و ادبیات ما در آن جا خوش کرده بود. در یادداشت قبلی در مورد آشنا زدایی مقداری از تصورات و برداشتهایم را از شعر او نوشتم. اما از خوانش و فهم شعرهایش که گاه مشکل می شود برای ذهنی که به راه خاص او آشنیی ندارد، باید بگوییم. و از چراغهای راهگشایی که این جاده را برای ما روشن میکند. سراغ این چراغ ها را امروز در صدها کتاب و مقاله و سخنی که پیرامون کار او رفته می توان دید و شنید: هر چند این کارها هم از خوب و رسا تا ناقص و نارسا زیاد دارند. اما چراغی که خود او بر این راه افروخته کدام است: یادداشت هایی که پیرامون کار و زندگی و شعر نوشته است.

گویا نیما یوشیج می خواست تا مقدمه ایی کامل و جامع درباره ی کارش بنویسد. یا وقت نشده یا نتوانسته یا نخواسته است. اما انبوهی نوشته های دیگر در قالب های دیگر از او مانده که شاید کار این مقدمه را بر دوش بکشد. از او کتاب های «نامه ها»، «یادداشت های روزانه» ، چند مقاله و کتابی با عنوان «حرفهای همسایه »باقی مانده. چند اثر دیگر منثور هم هست که مانند اینها هستند. نیما در این آثار که بیشتر جنبه ایی خصوصی و بیشتر روی با خودش صحبت کرده و از چند و چون کار و زندگی اش گفته. از نگاهش به شعر، ادبیات، جامعه و زندگی. و در این یادداشت ها که بیشترشان در زمان حیات خودش چاپ نشده مسیر خودش را مشخص میکند، مسیری که به درد پیروان راه او در شعر هم بخورد. پیروانی که بعدها این مسیر را صاف و هموار کردند برای پیمایش شعر مدرن و درست فارسی. نام هایی مانند مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، نصرت رحمانی، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، احمدرضا ، یدالله رویایی و بسیاری دیگر این مسیر و دقایق و پیچ و خم هایش را شناختند و آنرا به کار بستند. از لابلای حرفهای آنها این حرف به گوش میرسد که جدا از شعر نیما، آنها از نوشته هایی که نام برده ام هم بسیار بهره برده اند. 

این نوشته ها و سبک و سیاقشان، راستی و صداقتشان و دید باز و همه جانبه ی نویسنده شان را به دنیا و زندگی نشان می دهد. نشانی از یک ذهن که در فکر تغییری اساسی است. در فکر رهایی و آزادی و برگشت به زندگی واقعی. و این زندگی و نشانه هایش با زبانی که قصد دارد امکانات و جلوه ی خود را باز کند و محصور نماند جلوه می یابد. نیما یوشیج پلی است میان دنیای گذشته که باید از آن رد شد و به دنیای جدید قدم گذاشت. و او بود که یک تنه پایه هایی این پل را بنا نهاد تا نسل و نسلهایی از آن عبور کنند و در چنبر ناتوانی و عقب ماندگی نمانند. 


از خواندن فرضیات و بیانیه های «دانشکدگی» و آکادمیک از تعریف داستان، کلافه شدم. اینکه در همه ی این تعریف ها داستان هست و هم نیست. آن کسان که وارد گود داستان و نقد می شوند، بسته ببه اندوخته و تجربه و دیدگاه حاصل از آنها هر کدام نظری می دهند. اما جهان داستان آنقدر فراخ و بی مرز است که هر تعریفی گوشه ایی از آن را می گیرد. اما این تعریف ها در برابر حجم بزرگ و همه جایی این «آزادی» که داستان به ما می دهد ناچیزند. واقعیت داستان و جهان روایت بزرگتر است  از جابجا کردن های خط زمانی، نقشه و پیرنگ، زمان و مکان و همه ی ارکان اصولی داستان است که برایش تعریف شده. داستان در هر نوع روایتی وجود دارد. در هر جا که دلیلی هست، هر جا که پرسشی هست.

وقتی از فراخی و بی انتهایی این امکانات حرف می زنم اشاره ام به شکل های دیگر روایت است که گاهی در کلمات و خطوط هم نیستند: داستانی که در یک قطعه ی موسیقی دستگاهی یا یک قطعه ی کلاسیک غربی نواخته می شود. یا روایتی که در خطوط پیچیده و چند لایه ی نقاشی های مدرن و پیش از مدرن هست(منظور بیشتر نقاشی هایی است که پس از رنسانس در اروپا و جهان به راه افتاده). شاید منظر اصلی تمام این هنرها و تلاششان در روایت«سینما» است. سینما که بی هیچ شکی بر این نسل هایی که آنرا دیده اند و با آن زندگی کرده اند اثر گذاشته و می. گذارد. سینما فرم و شکل تکامل یافته ایی از روایت است که در تخیل به بیننده کمک میکند و او را بیشتر متوجه حرفی میکند که باید زده شود در این قالب؛ اگر که حرفی باشد و در وم بودن این حرف شکّی نباشد .روایت شکلی ثابت نیست. روایت وابسته به ذهن است. روایت شکل پیچیده و چند بعدی برون ریز ذهن است و با پیشرفت ذهن، او نیز خودش را پیش میکشد. داستان می تواند در شعر، تئاتر، سینما، رمان، موسیقی، نقاشی و پیکرتراشی بیان و روایت شود. داستان تنها به هم پیوستگی کلمات نوشته نیست. داستان شکلی است که در ذهن حضور دارد و با هر وسیله ایی می تواند با قدرت بیان برسد. داستان در هر شکلی آنان داستان است. داستان همیشه دلیلی برای گفتن. نواختن، کشیدن و.دارد و با همین دلیل سوال میپرسد.


داستان تا هر افقی داستان باقی می ماند .


من که هیچ گاهی از زندگی قیل از اینم را  در روستا زندگی نکرده ام، اما ذهن و فکر و دنیایم تمام در آنجا پا گرفت و بزرگ شد. روستا یا شهر بسیار کوچکی در کویر که پدر و مادرم هر دو زاده و پرورده ی آنجا هستند. ما در سه شهر بزرگ زندگی کرده ایم، اما فضای خانه جدا از بیرون دیوارها بود و هست. شهر بیرون از در حیاط بوده و هست، پا که در خانه گذاشتیم دیگر همان جایی هستیم که چند ده نسل پیش از ما بوده اند. خانه پر از داستان های گونه گون و رنگارنگ گذشتگان و زندگان و مردگان «آنجا» است. همانجا که مردمش کم و بیش به گویشی پهلوی و  بازمانده از روزگاران باستان حرف میزنند و فکر میکنند، و همانجا که کوهی به نام «آیرکان» دارد؛ همان که اسمش را به برای این وبلاگ از آن کوه وام گرفته ام .

داستان ها و قصه ها نه رویا هستند و نه واقعیت، اما حضورشان ، بودن نوعی از زندگی است که همیشه و همه جا جریان دارد و چیزی جدا از روزمرگی ها و عادت های زندگی است. قصه ها هستند که که نقش یک آدم را حتا در روایتی چند دقیقه ایی در ذهن راوی و شنونده همیشگی می کنند. بعد از قصه شدن یک اتفاق در زندگی، آن اتفاق از زندگی رو به زوال کنده میشود و سفرش را شروع میکند. این قصه همان قالیچه ی سلیمان است که در پرواز است مدام و هیچ گاه جایی نمی ایستد. قصه ها و داستان هایی که این طرف دیوار در خانه هستند، تکه های جدا شده از روزها و شب های هزاران هزار نفر و هزاران هستند. قصه هایی که روستا و شهر کوچک من را در ذهنم می سازند؛ نه حتما آنطور که در هر سفر واقعی میبینم یا می شنوم. آنطور که در دنیای من ساخته شده. آدم هایی که هیچ وقت نمرده اند و اسمشان را شنیده ام در این شهر زندگی می کنند. آدم هایی که حالا شخصیت های قصه هستند و در ساحتی بین خواب بیداری در تمام ساعت های روز در برابرم هستند. روستائیانی که  می دانم هر جای دنیا باشم مقابل رویم هستند. همان روستاییانی که هیچ وقت شهری نشدند و نمی گذارند آنکه قصه شان را شنیده هم شهری شود. شاید همین اتفاق برای بسیاری تکرار می شود که آنها هم هیچ وقت شهری نشده اند. همین است که همانها باور دارند ما در این مملکت شهری نشده ایم، خیلی هامان ادای شهری ها را در می آوریم. همین است که پشت هر دیواری در شهر، گوشه ی اتاق ، روستایی با کوه و دشت و بیابانش درون یک آدم مدام و مدام ساخته می شود .

این شاید همان «خاک » است که هر کسی پا بر آن دارد، یا دوست دارد داشته باشد. همان که از پا در هوایی نجاتش میدهد.

سلام دوست عزیزم. 
نامه چیست غیر از پرسیدن احوال؟ اما اگر نامه را نخوانی و من تو را درون خودم پیدا کنم تا برایت بنویسم تکلیفم چیست؟ برای تو می نویسم یا برای خودم؟ یا تو را بگذارم روبرو و برایت حرف بزنم بی اینکه جواب بدهی و یا برایم بنویسی؟ اینطور که من می نویسم تو خلع سلاح می شوی برای نوشتن و من راحت می شوم تا جواب نگیرم و حرف خودم را بزنم. من را که می شناسی، میدانی در بحث و جواب دادن همیشه لنگیده ام. پس با اجازه ات بی اینکه جواب دهی حرف میزنم.

درد می کشی از بودن در اینجا. درد می کشی که حالا و این حالا یعنی این بیست سی سال ، در جای دیگری نبودی و آنجا پر و بالت باز نشد تا بپری. می بینم حرص می خوری که عده ایی دنبال این هستند تا از حالا به بعد را جای دیگری بپرند. و تو هم می خواهی همانجا بپری. نمی دانم چرا من درست نمی فهمم این را. من از آن خشک مغزهای پوک نیستم که بند و بنده ی خاک و جا و اینها باشم که هنوز و شاید هیچ وقت ، سهمی از این چند متر خاک نداشته ام و ندارم. ولی بعضی ها خاک می خواهند تا از رویش بپرند. تو هم می خواهی، من هم لابد می خواهم و همه می خواهند. اما من دلم برای این حرص خوردن های تو می سوزد. دلم برای این می سوزد که هنوز بعد از این همه زندگی ، گیر همین هستیم. یعنی تا کجا و کی معلوم نیست باید دست و پا بزنیم برای این جای پریدن و هیچ وقت شاید  وقت نکنیم بپریم. میترسم از این همه که بی هیچ میگذرد .میترسم که تو باید دنبال جایی باشی برای پریدن و حیف شوی. 

به این فکر کرده ایی که جایی برای بی ترس بودن نیست؟ ترس را با ناف ما بریده اند وقت زاییدنمان .به اینکه باید ترس چیزی باشد تا فرار معنی پیدا کند؟ همان فرار که میشود اسمش را زندگی گفت، یا می گویند به ما. می ترسم از این که این همه آدم را و فرصتشان را باید ضرب در ترس کنیم تا نتیجه اش بشود این دنیا؟ و یکی از همین ها که با این ترس باید خاکی پیدا کنند من و تو هستیم؟

نمی خواهم فحش بدهم یا نفرین کنم یا هر چه، حرف باد هواست. ترس و بی خاکی از فحش های ما ککش نمی گزد. دلم خواست فقط بگویم که این را تنهایی به دوش نکشی، حتا همین حالا که با این فکر میکنی و از این شاید خبر نداری که من برایت می نویسم.


باورت نمی شود روزی چند بار به این فکر می کنم اگر همین گوشه کنارها بودی چه ها می شد! برای خودم خیال می بافم و خودم اسیر این توری خیال انگیز می شوم که اگر بودی فلان و اگر بودی بهمان. اگر می ماندی چه اتفاقاتی قرار بود بیافتد .یا قرار بود چه مسافرت هایی برویم با هم، چه صبح هایی در کنار هم بیدار شویم و هزار جور از این خیالبافی های بی حساب و کتاب و دور از حساب و کتاب واقعی دنیا حتما. می دانی مشکل از تو نیست و نبوده هیچ وقت، این از زیادی فوران ذهن داستان پرداز من است. یادت باشد یک بار هم برایت یک داستان نوشتم و فرستادم. گفتی این داستانت خیلی خوب است اما این کارها را بگزار برای بعد .برای بعد از اینکه می خواستیم هفت خوان رستم را با هم رد کنیم و اگر فراغتی شد به اینجور « فرعی جات» برسیم. ولی نرسیدیم. یعنی به هیچ کدام از این سالها و روزها نرسیدیم که من و تو کمی از دنیا فارغ شویم و من به داستانم برسم و تو به چه بود؟به روانشناسی و روان درمانی ات. که باور داشتی راه را یافته ایی و می دانی علاج دردت چیست. راستش همان وقت ها به تو غبطه می خوردم، رشک می بردم و اصلا روراست اگر باشم حسادتم می شد به تو. اینکه یک جوری به دنیای من نگاه می کردی انگار من اول راهم و تو چه قدرها فرسخ از این راه را رفته ایی. از چه می گفتم که به اینجا رسیدم؟ از خیال می گفتم. از اینکه هزار نقشه ی ناکرده و راه هایی نرفته را چهارنعل برای خودم تاخت میرفتم و یک لحظه نگاه نکردم ببینم اصلا کنارم هستی یا نه؟ اینکه کسی هست، تا اینکه نباشد خیلی فرق می کند. نمی دانم حالا چه قدر به این چیزها رسیده ایی. حالا که آن نیمه ی همزاد  را که اعتقاد نداشتی به بودنش یافته ایی و نبودنش را برای من توجیه و موجه میکردی تا شاید از زیر بار وجودش بیرون بیایی .

من به خیال باور داشتم و تو به واقعیت. من هنوز به خیال باور دارم و تو در واقعیت زندگی چند قدم دیگر جلو رفته ایی. بعدا را نمی دانم چه قدر خیالباف بمانم و تو چه قدر به واقعیت اطمینان کنی. متر و معیاری برای این چیزها وجود ندارد. از کجا معلوم همان خیالهای من واقعی تر از واقعیت دور و بر تو نباشند؟ می دانی وقتی زیاد خیال می ریسی و می بافی، حتا قیافه ی واقعیت برایت تغییر می کند. یعنی چیزهایی را در آن دنیای پیش رویت می بینی که هیچ وقت نمی توانی قبول کنی وجود ندارند. دلیلش هم اینکه آنها را دیده ایی، دلیل از این محکمتر؟

من در خیالم هزار بار و هزار شب تو را دیدم . خب هر چه خودم را به کوچه ی «علی چپ» یا علی راست یا هر کوچه ی فرعی دیگری زدم نشد که نشد. راستش مهم نیست که طبق یک سری عرف مزخرف و پوسیده باید چشم از بیرون پوشید و مجبور شد به دیدن چیزهای جدید در خیال. این تقصیر من نیست، کوتاهی از این عرف و اخلاق های گند است . اما من تو را دیده ام. دیده ام که می گویی بیا، دیده هم که موقع رفتن گریه می کردی، دیده ام که سر تکان می دادی و تاسف می خوردی. نگو این تصویرها تکراری و مبتذل است .ابتذالش وقتی است که در دیگران ببینی، وقتی برای خودت رخ دهد دیگر مبتذل نیست. دیده ام که. راستش اینقدر دیده ام تو را که نمی شود همه اش را گفت و این قدر این دیدارها زیادند و خاطره ی خیالی شان در هم فرو رفته که جدا کردنشان مثل همان مثال کهنه ی نخ های کاموایی است که در هم فرو رفته. تازه جدا کردنشان چه سود دارد وقتی گاهی دیدن کلاف دردرهم فرورفته هم لذت بخش است؟ 

نمی دانم تو چه قدر مرا دیده ایی. حتما اگر آن جور که خودت گفته ایی و دیگر در واقعیت ها زندگی می کنی ، مرا هم  نمی بینی. شاید اصلا وقت نمی کنی که ببینی. تو دوست داشتی از هر آنچه و هر علمی که تو را سودی نمیدهد دور شوی. لابد دور هم شده ایی.  این علم من هم که پایه و اساسش خیال است گمان کنم در قاموس تو جایی ندارد. اما باور نمی کنی وقتی یکی از آن بزرگانی که تو می گفتی خبره ی کار «درمان ذهن و روح »هستند را و تو کتابشان را بلعیده بودی ازش خواندم و اسمش چه بود؟ «ریچارد چندلر» . بله از این جناب خواندم که از روی کار و زحمت چند نفر از پیشنیانش رونویسی کرده و یک چیزی شبیه آش درهم جوش درست کرده و با این آش معجزه هم می کند و تقریبا هیچ کار نکرده است . راستش وقتی دیدم که چشم واقعیت بین تو حتا یک تحقیق ساده در همین «گوگل »خودمان هم نکرده و درباره ی همین« چندلر خان » یک دو سه صفحه از همین ویکیپدیا نخوانده تعجب کردم. یعنی به این واقعیت ها که می گفتی و من از نداشتن آن ناراحت بودم شک کردم. 

راستش دارم باور میکنم در این دور و بر که من و تو زندگی می کنیم دنیای خیال همیشه پربارتر و غنی تر بوده تا واقعیت. انگار واقعیت همین مقدار زندگی و سرزندگی اش را از این خیالها می گیرد.  انگار واقعیت است که وجودش روح میدهد به دور و بر ما. راستش شک کردم به اینکه الان هم در واقعیت هستی یا نه. راستش شک کردم اصلا به خیال و واقعیت ، نکند جای اینها عوض شده و تو در خیالی و من در واقعیت؟ نکند من در واقعیت بود که هزار بار تو را دیده ام ؟ نکند تو در خواب و خیالی که شاید نشده یک بار هم مرا ببینی؟ 

می دانم بعید است این را بدانی یا بفهمی، ولی خواهشا اگر وقت کردی و دلت تنگ شد، یک سری به این خیالات هم بزن. من که هیچ، خودت شاید حالت بهتر شود از این خیالات. من هنوز و همیشه این حوالی هستم. هنوز می نویسم. هنوز برای خیالاتم می نویسم . شاید به قول تو به درد دنیا و آخرت نخورد نوشتن من، ولی به درد خیالم می خورد. 


کتابهایش را ردیف کرده در طبقات کتابخانه، بی ترتیب خاصی. دواوین شعرا، تذکره ها، تاریخ ها و دیگران. از لای پرده های کشیده نگاه می کنم به خانه. تجملات آنچنان نیست، اما اینچنین ها هم نبود؛ نشان از دارایی صاحب خانه می داد. پرده های حریر یا فقط شبیه به حریر که ادای ابریشم تنیده ی کرم های در خود فرو رفته را در می آورند، مبل های استیل ، مبل های راحتی و میز و صندلی و پکیج و هزار چیز دیگر در. خانه ایی که در سیصد و شصت و پنج روز سال شاید سی روز هم پر نباشد. نبض خانه اما برایم کتابخانه ی آن بالاست که بدجور هوس سرقت های ادبی و بی ادبی از گنجینه اش را به سرم میزند. از کتابهایش می خواهم بردارم، قبلا از خود صاحبش قرض گرفتم و حالا هوس کرده ام خودم و بی اجازه کتابها را بردارم.

. مبل داشتن خیلی خوب است. حیف نیست کتاب خوبی دستت نباشد و گوشه ی مبل ننشینی و کتاب را نخوانی و گاهی سیگاری دود نکنی؟ 


میان واژه های انبوه دنبال چه می گردی شاعر؟ کدام کلمه می تواند آغاز شعر تو باشد؟ کدامیک اولین مضارب ساز توست که کوک می شود  برای نواختن؟

شاعر و نویسنده ناچار است از پنهان کردن واژه ها در پستوی ذهن و زبان. زبان  درست در مقابل آنچه که خیال می کنیم وقتی سرگرم سرودن و نوشتن  شود کم می آورد. خیلی ها خواسته اند آنرا نقص زبان بدانند. اما این نقص ذهن است. ما من تو او شما و هیچ کدام اولین گویندگان این زبان و هیچ زبان دیگری نیستیم. زبان در طول این نسل ها و قرنها تناور و زورمند شده، برای چیدن میوه از این« بر پر بار»، باید دست ها را بالاتر برد، لای شاخه های پنهان گشت و هیچ میوه ایی را ناچیده بر جای نگذاشت. 
اما این درخت با این بر و بار از چه و چه ها اینگونه شده؟ میوه ها از کجا خوراک گرفته و ترد و آبدار شده اند؟
فرهنگ یعنی تجربه. اینرا چندجایی خوانده ام و برای خودم تکرار می کنم تا یادم نرود.تجربه های بشری که در زمین زبان بار گرفته اند و به دست ما رسیده اند. این درخت بار میدهد و باید به آن رسید تا پس از این ها هم بار بدهد. اما شاعر و نویسنده بیشتر از هر کسی نگهبان و باغبان است، یا باید باشد. او از هر چه به دستش می رسد هم می چیند و هم باز میکارد برای دیگران.

شاعر از گذشتگان می آموزد، از هر کسی که حتا گوشه ایی کوچک به این درخت پیوند زده و برگ و بری از ذهن و زمانه اش باقی مانده؛ گیرم آن یک نفر نظامی گنجوی باشد یا فردوسی از طوس یا حافظ از شیراز یا نیما از یوش. اینها که سرشناسان بودند.او باید بگردد حتا از آن که روزگاری دور در گوشه ایی از این خاک می زیسته و شاید چند بیت به این درخت اضافه کرده یاد بگیرد: اسم او را فرض کن میرزا فلان قلی فلان ستانی .چه فرقی دارد نام؟ حتا چه فرقی دارد شهرت؟ وقتی شهرت بسته به پسند و میل زمانه است تا فهم و درک زمانه. 
نیما یوشیج در کتاب «حرفهای همسایه» به آن دیگر همسایه که هر کسی در هر جایی می تواند باشد می گوید: "خواندن منظم دواوین گذشتگان یادت نرود. هر جا کلمه ایی یافتی یا تعبیری که بلد نبودی بنویس و یک فرهنگ دم دستی برای خودت تهیه کن. وقتی این فرهنگ بزرگ و بزرگتر شد، آن وقت می فهمی و می یابی که گفتن و سرودن چه قدر سهل تر می شود برایت. از گذشتگان غفلت نکن!." به مضمون از او نقل کردم، اما مایه و پایه ی کار او همین حرف است. اینکه نباید از میراث فقط همان مرده ریگ های سکه و طلا و زمین و خاک و چند خشت پوسیده را دید، از میراث باید آنچه را دید که به کار ذهن و زبان و آدم می آید. میراثی که به درد باغبان امروز می آید.

میراث شاعر واژه ها هستند، میراث هر که دست به نوشتن میزند واژه ها هستند. او از هزاران جد نادیده بی هیچ محدودیتی و حد و مرزی ارث برده؛ حالا کار اوست تا میان این گنج بی انتها بگردد و بخیل نباشد در پیدا کردن، در فهمیدن، در به کار بستن. هنر، شعر، خلاقیت جای خسّت و ناخن خشکی نیست. هنر جای کاشتن و چیدن است. 

ای شاعر بگرد تا پیدا کنی! بس نکن به همین چند سکه ی دستمالی شده در ته جیب ات. دنبال گنج باش نه کاسه ی گدایی . مملکت شعر حاتم طایی می خواهد نه قارون گداصفت.

چه زیبا بافتی زلف عروسان شب من را

که از هر زلف، صد شب شد، زمان بی تو و من را

به دستانت گره کردی، شب و شعر و شرابم را

که هر دم آروز کردم، تو بودی جای اینها را

از این دیوار و این سایه، که عمری همدم غم بود

بپرس و راست را بشنو، که هم قصه شوند من را

از این حالی که من دارم، غزل شاید توان گفتن

ولی با تو چه باید گفت؟ از این ما و تو و من را 



دنبال این کتاب «خاص» می گشتم در میان کتابهایم .پیدا نشد. بدتر اینکه حتا عنوان کتاب را هم نمی دانستم و از یادم رفته تا در کتابفروشی ها دنبالش بگردم. کتابی که سراسر خیال بود و رویا. جایی بود در ماورای خوخواب و بیداری. کلاس اول یا دوم دبستان با داستانی ساده و نقاشی های حیرت انگیزش مرا می برد به دل صحرایی که یک« هاشی» یا بچه شتری دوکوهانه همراه با مادرش در سفری از ریگزاری وسیع و بی پایان عبور می کنند. داستان درباره ی پرورش این کودک (در شکل و شمایل یک بچه شتر) در سفری پرمخاطره است: طوفان های شن، گم کردن راه، تحمل تشنگی تا بارانداز بعدی در بین راه، اطراقگاه ها و همه ی منازل در سفر. یادم نیست چند بار خواندمش.  بیشتر از بسیار. نقاشی ها عجیب بود. انگار شیشه ایی کدر در برابر چشمان بیننده بودند. هیچ چیزی واضح نبود. انگار نقش ها و مسافران و همه در غباری از شن و ریگ بودند. و همین نگاه کردن آنها را جادویی میکرد. انگار خودت آنجا در چند قدمی کاروانیان بودی و میان آنهمه تشویش و امید. 

این کتاب از کتابهای «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» بود. کانونی که تلاش میکرد تا دنیا را برای کودکان و نوجوانان این سرزمین جذابتر و خلاقانه تر کند. تلاش میکرد تا کاوشگر باشند و در پی جست و جو. داستان و قصه پایه ی کار این کانون بود و هست. کاش چنین جمع هایی بیشتر و بیشتر می شد.

آدم تلاش «احمقانه» کم ندارد در زندگی اش. از آن تلاش ها که غالبا هیچ منفعت و اجری ندارند، یا در کوتاه مدّت ندارند. امّا همین تلاش ها شبیه تکیه گاه زندگی شان است در هیاهو و سیلاب زندگی . چرا گفتم سیلاب؟ چون زندگی راحت ما را با خود می برد به جاهایی که نمی خواهیم و ول می کندمان به امان خدا. هر کسی از این رها شدن و ول شدن در دست اتفاقات می ترسد. هر کس به طریقی از آن می گریزد و تلاش های «احمقانه» همان راه های گریز از این ول شدن است. همان پیدا کردن شکافی یا حفره ایی برای بذر وجود است تا شاید در سنگی، خاکی ، لب آبی قرار بگیرد و جوانه بزند.

«نوشتن» یکی از احمقانه ترین این راه هاست . و هر چه کاری جنون آمیزتر و دور از عقل «معاش» و غریزه «زیستن» باشد، نتیجه اش شخصی تر و خصوصی تر است و هر چه این نتیجه خصوصی تر ، ریشه ی در خاک و سنگ فرو رفته شاید محکمتر باشد یا شود. آدم در زندگی اجتماعی حرکت دارد، در میان سیل و بی نظمی زندگی هم هست، اما فردیّت و شخصیّت او را همین کارهایی می سازد که گاه رو در روی اجتماع می ایستد. همان کارهای که اجتماع آنها را احمقانه می نامد و نه فرد. 

نوشتن احمقانه است، بی مزد است و اجر، شاید کسی تو را هیچ وقت نشناسد و نبیند، اما می تواند بشود نقطه ی شروع رشد و شخصیّت تو .

بنویس اگر میل احمقانه ات در زندگی با کلمات رفیق است. بنویس و خود خودت باش!


مقدمه: این یادداشت کوتاه را قبل از نوشتن شعری که دوست عزیزی در اختیارم گذاشت تا اینجا منتشرش کنم، می نویسم.

«غزل» قسم و قالبی از شعر فارسی ست که از گذشته تا حالا، حال و احوالات زیادی را از سر گزرانده ، اما همیشه غزل یک نقطه ی قابل اتکا و مداوم در شعر ما بوده و هست. از آن طرف ،غزل کار هر سراینده ایی نیست. غزلی که بتواند در کنار کار بسیاری شعرها و شاعران قرار گیرد که غزلشان اوج هنر و درخشندگی این زبان و لحظه های ناب شاعرانه باشد به چیزی بیشتر از هنر ردیف کردن کلمات و رعایت قواعد ادبی و شعری دارد. همان داشتن «آن » است که هر کسی ندارد یا همیشه و در همه حال ندارد.

غزل باید و حتما زیباترین و صادقانه ترین روایت شاعر از پنهان ترین تجربه های زندگی اش باشد و این تجربه را و این درک و شهود را در دنیای واژه ها که محل زیست اوست ، به تصویر بکشد. اوست و جهانی پر از نقش هایی که پیشتر از او کشیده اند و با بعد از او می کشند. شاعر هر چه این دنیا را بیشتر بشناسد و با تمام دل و جان در آن زندگی کند تصویر و درکش از این جهان واقعی تر است. غزل اگر ساخته و زاییده این دنیا نباشد چیزی جز لفّاظی و تقلید نیست. 

 

غزل این دوستم مرا یاد غزلسرایان نازک خیال و پر تصویر هندی انداخت، اما او این نازک خیالی را با دنیای خودش پیوند زده و حاصلش این غزل است. من که کیف کردم از خواندنش،امیدوارم خواننده هم لذت ببرد


یک آسمان نگاه سراسر ستاره ها

با جامه های گل گلی و طرح ژاله ها

خون می چکد ز پیکر بی جان ماهتاب

بر جام های خالی و لرزان لاله ها

با آه شب شده همساز و هم نوا

مرغی که هق هق حق راست ناله ها

صبح از کنار نعش افق سرکشید و گفت

اینجاست جای ماندن من یا بهانه ها

تنهاست مرد هم قدم صبح و در فغان

از شهر ما که پر شده از چاه و چاله ها

پروای خنده نیست بیا گریه سر دهیم

بر روزگار خسته و پوچ از ترانه ها


خلّاقیت به یک معنی می شود ضد تقلید. کلمه ی تقلید از ریشه ی «قلد» و از زبان عربی می آید . این کلمه  به معنی تقلید کردن، کپی کردن و جعل کردن یا ادای دیگران را درآوردن  است.و کلمه ایی که از این ریشه که برای ما فارسی زبانان آشناست« قلّاده »است. قلّاده همان گردنبندی است که به گردن حیوانات اهلی یا وحشی می بندند و اختیارشان را به دست می گیرند. تقلید کردن همان دادن اختیار به دست چیز دیگری  و بند بر اختیار گذاشتن است. اختیاری که باید آزاد باشد. هنر همیشه ضد تقلید است چون جلوه ی آزادی ست و رها بودن .
امّا تقلید در هنر ماجرای پیچیده ایست و نمی شود به راحتی برایش وظیفه ایی  تکلیف کرد. تقلید و کپی کردن جزئی از تمرین های اولیّه و لازم برای «یادگیری» ست . بی تقلید کاری را نمی شود یاد گرفت و شروع کرد. شاید آنرا بشود گرم کردن برای تمرینات سنگینتر حساب کرد. برای خلق و گفتن به شیوه ی خود باید شیوه های دیگران را تمرین کرد. و بیشتر از نداشته هایشان آموخت تا داشته ها ، نداشتت های دیگران است  که خود باید در نکردن آن کوشید. 
اما از این مسیرهای کوبیده و هموار که بگذریم به جایی می رسیم که راهی نیست، مسیری صاف نشده و همه چیز بکر و بایر است. اینجا آغاز ترس ها و تردیدهاست. تردید برای شروع کاری که کس دیگر نکرده یا اگر کرده تو هنوز ندیده ایی و نمی شناسی. تردید ترس دارد، ترس هم طبق غریزه سهل ترین و امن ترین راه را برمی گزیند. می شود طبق همین غریزه یکی از همان راه های کوبیده پیشین را پی بگیری و راهی شوی. اما نتیجه چه می شود؟ چه قدر خودت هستی و خواهی بود در این تقلید کردن در جایی که باید خودت باشی؟
دنیای هنر پر است از مقلّدان، و بدتر کسانی که از مقلّدان تقلید کرده اند.همین شعر را نگاه کنیم:  می شود حافظ بود در غزل، می شود مقلّد حافظ بود در غزل و می شود تقلیدگر مقلّد حافظ هم شد و بود، که بوده اند بسیار. اما کسی مانند «حسین منزوی» ست که باز به غزل از دریچه چشمان خود نگاه می کند  و از مسیر خود گام برمی دارد در آن. چه قدر می خواهی حافظ باشی؟ یا چه قدر چون حسین منزوی خودت باشی؟ سوال اساسی این است.
هنر اگر ارزشی دارد در پیمودن راه شخصی ست، بی اینکه چندان در گیر و بند نتیجه و آخر آن باشی. پیمودن مسیر با پای خود بر راه نکوفته و نساخته شرط است. تقلید یعنی قّلاده. قلّاده یعنی اسارت. پسند نیست که اسارت مسیر تو باشد.


نترسید و نلرزید که این از آن عنوان های فرمایشی و پند گونه نیست، که ما از پند زیاد خورده و شنیده ایم. این یک پیشنهاد است که تقریبا و بسته به اراده و علاقه هر کس، عملی ست.
در زمستانی که گذشت رمان«تربیت احساسات» از گوستاو فلوبر_نویسنده فرانسوی_را خواندم. رمان از آن«کلاسیک» های غول آسا بود با حجمی حدود ششصد و پنجاه صفحه! صحبت بر سر  رمان های قرن هجده و نوزده و حتا کلاسیک های جدید در این قرن است که وسعت و حجم کار و نوشتن آنها چیزی شبیه به افسانه است. یادمان نرود خودمان هم نویسنده هایی مانند احمد محمود یا محمود دولت آبادی داریم که غولهای رمان فارسی هستند با رمان های چند جلدی و جاودان. اما این رمان ها چرا باید خوانده شوند؟ یا چنین حجمی برای کسانی که عادت به مطالعه شان در حد کمتر از صد صفحه است در کجای زندگی شان جای دارد؟ یا این سوال اساسی که چرا باید چند روز و گاه چند هفته تن سپرد به خواندن و درک چنین کارهایی؟ 
تربیت احساسات حدود یک ماه_با وقفه های متعدد_زمان برد تا خوانده شود. البته این وقفه ها برای من با کتابهای دیگری پر شد که من را جز همان دسته ایی قرار میدهد که حجم بیشتر از دویست صفحه را برنمی تابند!! من همراه با این رمان شش یا هفت کتاب داستان کوتاه و رمان دیگر خواندم و البته تربیت احساسات هم تمام شد و اثری عجیب در من گذاشت. اما اگر بخواهم این چنین و با این سرعت رمان های بزرگ و شاهکار را بخوانم تکلیف چیست؟ برای چند تا از آنها می توانم برنامه بریزم؟ راستی چه قدر این حجم وسیع من را وسوسه می کند تا به جای آنها سراغ کتابهای دیگری بروم که کم حجم هستند و اصولا خوانش آنها بیشتر از یک روز یا چند ساعت را نمی گیرد؟ رمان های کلاسیک امروز کجای زندگی آنها که کتاب می خوانند جا دارد؟ 
خواننده مشتاق به ادبیات و مخصوصا داستان و داستان نویسی باید حداقل یک بار هم که شده این حجم وسیع را قبل از انجام و نوشتن یک کار اساسی بخواند؛ گریزی از این نیست. هر رمان کلاسیک یک کتاب آموزشی و یک واحد درسی برای کسی ست که می خواهد وارد گود داستان شود. اما وحشت از این حجم برای چیست؟ این از تنبلی ماست؟ یا نداشتن وقت برای چنین خوانش هایی؟ یا احساس بی نیازی از خواندنشان؟ یا همه اینها با هم؟
به نظرم رسید خواندن و خوب خواندن قبل از نوشتن، یک تمرین اساسی می خواهد. می شود تقصیر را انداخت گردن سیستم آموزشی که همیشه سعی در خلاصه آموزش دادن مواد درسی و سرو ته قضیه را هم آوردن دارد. می شود تقصیر کتابهای انداخت که در بازار کتاب منتشر می شوند و کیفیت بدشان اندک خواستاران داستان را گاه منصرف می کند از بیشتر خواندن.می شود هزار مقصّر دیگر پیدا کرد. اما هیچ کدام راه حل نیستند. من  دنبال راه حل می گشتم و دیدم باید مانند نوشتن، خواندن را هم پله پله تقویت کرد. 
راه حل فعلی من خواندن هفتگی سه یا چهار کتاب که هر کدام حدود صد صفحه هستند. مجموعه داستان کوتاه ها و رمان های خوبی با این حجم هستند که همراه با پرورش ذوق و سلیقه ادبی، به تدریج ما را به خواندن ادبیات خوب ترغیب می کنند. هر کدام از این کتاب ها را می شود در طول یکی دو روز و با حوصله خواند و خیلی راحت می شود مدتی بعد اگر خواستیم بازخوانی شان کنیم. در بین این کتاب ها می شود یک کتاب حجیم و بزرگ هم گذاشت تا آنها هم خوانده شوند. به نظرم چنین برنامه ایی برای یک شیفته خواندن و نوشتن هم مفرّح و مفید است ، هم حوصله و اشتیاقش را پله پله تشویق و تقویت می کند. پس هر روز یا هر دو روز یک کتاب خوب صد یا دویست صفحه ای راه گشا می تواند باشد.


کتاب «حرفه: داستان نویس» یکی از کتابهای خوب درباره ی نوشتن داستان و داستان نویس شدن و بودن است. این کتاب ترجمه ایست از کتابی انگلیسی زبان که مجموعه ایی از مقالات داستان نویسان ویراستاران و منتقدان داستان است، به جنبه های مختلف داستان از ب بسم الله تا اتمام آن می پردازد. از شروع و انگیزه ی این کار  یا چرای نوشتن داستان  تا بحث های تکنیکی و چگونگی نوشتن داستان. نمی خواهم بیشتر از این به کتاب بپردازم و از آن بگویم ، می خواهم درباره تاثیر خواندن قسمت های اول آن درباره ی چرایی نوشتن داستان بگویم .
راستش اینقدر نکته های جالب و خوب در مقالات این قسمت بود که خواندن آنها بسیار کیف داد و هم مرا یا شاید خیلی ها را مصمم یا مشکوک کرد. «نوشتن» می تواند یک آغاز باشد و یک امر عمومی و جذّاب باشد.  اما داستان نوشتن در گونه ی خلق ادبی قرار می گیرد و «ادبیات» مثل هر زمینه دیگری نیاز به برنامه ریزی ، تصمیم و پشتکار ،شاید سخت تر از هر چیز با «تنهایی» گره خورده. منظور از تنهایی در اینجا صرفا تنهایی فیزیکی و نشستن در یک اتاق بی همصحبت نیست؛ نبودن آدم هایی که در جهت فکری داستان نویس هستند و اینکه داستان نویس در عین اینکه دنیایش را یا بخشی از دنیایش را از از این اطرافیان می گیرد ولی همزمان از آنها دور است .مسیری که باید یک نفره طی و باز شود و تحمل آن شاید برای هر کسی آسان نیست. 
بهتر است این صحبت را به این طرف ببرم که از چه چیزهای داستان نویسی باید ترسید. روی «داستان نوشتن» باز و باز تاکید می کنم تا آن را از گونه های دیگر نوشتن جدا کنم:
گونه هایی از نوشتن هستند که به شدّت اجتماعی و شرکتی هستند. همانها که فرد وقت نوشتن حرف بقیه را می زند، برداشت بقیه را می نویسد یا بهتر بگویم با جماعت همراه و از این اجتماعی بودن خرسند است. نمی شود برای این طور نوشتنی حتا سبک و سیاق هم تعریف کرد: یک بظاهر ادیب می تواند در نوشته های ادبی اش اینگونه باشد، در حالی که یک اقتصاداقتصاددان می تواند در نوشته های خودش به شدت پیشرو و خلاق و ساختارشکن گردد و از این همراهی فاصله بگیرد. صحبت سر انتخاب است: انتخاب بین دیدن درست و صادقانه ذهن یا فراموشی آن و دل سپردن به صداهای پیرامون.
داستان نوشتن ترس های زیادی را همراه خودش دارد، چون حقیقت های زیادی را همراه این کار به آدمی که این مسئولیت را قبول کرده نشان می دهد، نشان می دهد تا او قبول کند. همان ضرب المثل : آش کشک خاله بخوری پاته نخوری پاته. داستان نویس چه بخواهد و چه نخواهد به این حقایق گرفتار و مبتلاست. اولین اش شاید همین «تنهایی» در جمع باشد. داستان نویس قرار نیست یک آدم مهجور و کاملا پرت از جامعه باشد، اما از نظر کار ذهنی از اطرافش حتما حتما بسیار دور است. چون کسی در جامعه  «تخییل » را به رسمیّت نمی شناسد. چه برسد که آنرا شغل هم بداند! البته این تناقض جامعه ی ایست که در بطن خودش به شدت خیالباف است اما کسی که کارش رسما این. باشد را نمی تواند بپذیرد.پس داستان نویس تنهاست و تحمل طولانی مدت این تنهایی فکری یکی از کارهای اوست .
از تنهایی که رد شویم، به درآمد تقریبا هیچ، شناخت دیروقت و کم بازده از کار نویسنده ومی رسیم. نمی خواهم در این یادداشت به همه ی اینها بپردازم اما فقط گفتن گوشه ایی از این حقایق و ترس یا شجاعتی که به آدم می دهند را باید فهمید. نوشتم ترس برای کسانی که شیفته و واله ی این دنیا نیستند. بی داستان و بی نوشتن هم زندگی شان می گذرد. اما آنها که بی نوشتن و پرداختن به داستان و بی «خیال» زندگی شان نمی گذرد و هر روز برایشان صد سال است، شاید هر چه که هست را به جان می خرند.
به قولی که چند روز پیش خواندم می رسم: اگر چرایی یک کار برای کسی حل شود و شک تبدیل به یقین بشود، چگونگی اش را با هر شرایطی می پذیرد. داستان نویس هم از چرایی کارش مطمئن است و همه ی چگونگی های دشوار آنرا هم می پذیرد. پیمانه ات که از شک خالی و از یقین پر شد، مستی سراغت خواهد آمد.


عنوان دور و درازی برای این یادداشت نوشتم تا آن چه در ذهنم هست را خلاصه تر در چند کلمه بیاورم. خلاصه نه برای اینکه از دست خواندن کلّ متن خلاص شوید! تا دستگیرتان شود که درباره چه می خواهم بگویم. اینکه هنر چه چیزهای را در برابر ذهن ما پهن می کند جای حرف بیش از این دارد و با چند یادداشت، قابل گفتن نیست. اما این یادداشت شاید یک نقطه ی سر خط برای شروع است، برای پیمودن فهم یک بعد از هنر.

هنر در هر زمینه و با ابزاری باید «راه گشا » شود و باشد. این راه گشا بودن بیربط به خلاقیّت و نوآوری نیست، اما اگر با خلاقیّت شروع می شود در خلاقیّت بسته نمی ماند . راهی نو ، پیدا کردن مسیری تازه، کشف یک امکان که همیشه می تواند وقوع یابد، و دست اندازی به چشم اندازهایی که پیش از این بر دید و ذهن و زبان ما پوشیده بوده اند. باز برگشتم به «زبان» و هنر در نوشتن. جایی که ذهن باید کلمات را بیل و کلنگ کند برای کندن سنگهای جمود و س. حتا همین حالا که این یادداشت را می نویسم مدام یاد خودم می اندازم که این کلمات که می خواهم با مهارت و تردستی و یا زبردستی! روی هم سوارشان کنم به کجا ختم می شوند؟ اصلا من می توانم از پیش و تا چه قدر به آنها«خط» بدهم برای رفتن و پیش تاختن؟ 

نوشتن به طور کلی می تواند دو شکل داشته باشد(نه از لحاظ فرم، که از لحاظ ایده و طرح نوشتن و ماده ایی که بعدا فرم خود را هم پیدا می کند): 

نوع اول  نوشتنی که یک ایده قبل از نوشتن به نوشتن جهت می دهد و فکری که قبل از گذاشتن قلم روی کاغذ مسجّم شده و نویسنده تا حد زیادی می داند که چه می خواهد بنویسد. نمی شود با قطعیّت گفت خلاقیّت در این نوع نوشتن وجود ندارد اما این گونه نوشتن بیشتر بر اساس ایده ها ، یادداشت ها و برداشت هایی ست که قبل از شروع به نوشتن بوسیله نویسنده گرد هم آورده می شودند و نتایجشان در نوشته هایی مانند «مقاله» «یادداشت موضوعی» یا «تحقیق علمی» فراهم می شود. پس چنین نوشته هایی اگرچه می تواند دربرگیرنده ی نظر و تامل مولف هم باشد، اما بر پایه کارهایی از پیش دیده و سنجیده شده است. شاید همین هم هست که گاه وجه «خشک» به خودش می گیرد و خواندنش شاید آسان و لذت بخش نباشد؛ هرچند می تواند مفید و آموزنده باشد و بار «علمی» داشته باشد .

اما گونه ی دوم همان است که راه برای کشف، جست و جو و خلق را باز می گذارد و خواننده و خود نویسنده را وادار می کند به جستن و یافتن. این همانجایی است که آثاری مانند«شعر» ،«داستان و رمان» ،«نمایشنامه و فیلمنامه » و «جستار یا انشاء » ادبی در آن خلق می شود و زمینه ایست برای کشف و جست و جو و راهگشایی در ذهن. نمود پیدا کردن جلوه های نو در دید به این نوشته ها اعتباری می دهد که آنها را از بقیه نوشته ها جدا می کند. در این نوع نوشتن که در ساحت هنر قرار می گیرد اگرچه ذهن مولف پر است از اندوخته های پیشین و خوانده ها و دیده ها و شنیده ها و البته فهمیده ها ، اما او از میان این اندوخته ها مسیر جدیدی باز می کند برای دیدن، برای درک و شناخت هستی و زندگی . این شناخت حاصل کشف نویسنده موقع نوشتن است. کشفی که در بسیاری اوقات از خود او جداست و همان چیزی است که بسیاری دوست دارند آنرا «الهام» بنامند.اما این الهام همان پا گذاشتن به دنیای ندانسته هاست. پیدا کردن جلوه ها و رنگ ها و نقش های جدید که دیده نشده اند و تا اکنون که نوشته می شوند ناممکن به نظر می رسیده اند. اما حالا با نوشتن و امکان نوشتن ممکن شده اند و بر وسعت زندگی افزوده اند. وسعتی که در دنیای واقعی و حسی محدود باشد در نوشتن نامحدود می شود. نوشتن که یک هنر است دامنه ی «ممکنات»را برای ذهن بسط می دهد.

این نوع نوشتن خود باید جهتش را بیاید .این همان نوشتن است که شاید ناخودآگاه و لایه های پنهان ذهن که در حالت عادی از آن بیخبریم آنرا می نویسند نه خود ما. کشف شهود و الهام که نقشه ای نمی شود برایش ریخت و خودش راه را درست می کند و در انتظار می ماند تا کسی بپیمایدش و از آن نقشه ای رسم کند. همان راهی که تلاش برای کشف آن توسط مخاطب بودنش را معنی می کند.


بر لب پرتگاهی نشسته بودیم، منظره روبرویش همین است که در عکس پیداست. چای بود و سیگار و هوایی که هیچ از پاکی و پیراستگی کم نداشت. اما یک عکس چه قدر از حجم پیش رو همراه با حس های پیچیده و در هم رفته را نشان می دهد؟ عکس چه قدر از ترس یا دلهره یا شعف و حس سبکی را نشان می دهد؟ و چه قدر راحت و سخت  است دیدن منظره از پشت یک لنز شیشه ایی و هم حس شدن با کسی که با عرقریزان خود را رسانده به آنجا که این منظره بی هیچ واسطه پیش رویش پهن شود؟

                                                  ***

از بالا که برگشتیم و جایمان امن و خیال خاطرمان راحت، دوست گفت بنویسیم از این صعود. از نفس های تنگ و از هر چیز که دور و برمان عجیب بود و خاطر را آزرده بود. آزردن به خاطر غریبه بودن بود. به خاطر غریب بودن با دنیایی بود که همه با هم آنجا آشنا بودند. همه در هماهنگی و یکدستی خودشان که شاید ناخواسته هماهنگ بودند. آنچه که ناموزون بود لابد بودن ما در آنجا بود ، ما در تمام این دنیا همان بودیم که آمدنمان آرامش را به هم ریخت. و این فکر که آدم و حضورش همیشه آرامش را به هم ریخته؛ همان روزی هم در  داستان های دینی هست و خدا انسان را آفرید آسایش و آرامش را از دنیای راحت قبل از او گرفت، شیطان آواره شد، آدم و حوا خطا کردند و این خطا را با خودشان روی زمین آوردند.

این قصه تکرار می شود به اندازه همه نسل ها و آدم ها. هر جا که آدم می رود اشتباه است، انگار رفتنش شروع این اشتباهات است. انگار باید باشد تا نظمی به هم بخورد و خود این انسان زور خرج کند تا نظمی ناقص جای نظم سابق بیافکند. 

از روز و ضرب ما در بالارفتن و عرق ریختن و آتش بپا کردن، صبح یک روز آرام برای سنگ و کوه و کل و بزها و کبک ها و تیهو و گنجشک ها به هم ریخت. مار خمیازه کش را سمت شکافی برد تا از شر ما مصون شود و رد پایی از ما جا گذاشت که نشان این ناخوانده بودنمان باشد. ما که برگشتیم لابد هر چه بود در شب به کار و بار خود بازگشت. ما که برمی گشتیم بارانی می بارید تا شاید لکه های بودن و رد رفتنمان پاک شود. ما مقهور شدیم اگرچه خیال می کردیم برنده ایم. آنچه در ما ،از آنجا که رفته بودیم ماندگار تر است تا حضور ما که زود پاک می شد. و می شد نبودنمان ، که انگار هیچ وقت نبوده ایم . 

. اینها که نوشتم  از همان خواستن دوست و خواستن خودم است؛ نوشتنی که تجربیات را آنطور نظم میدهد تا تصویر بهتری از یادبودها و آنچه که کار ما بر خاطر ما نقش می اندازد ، ترسیم کند. 


کتابی می خوانم که ترجمه ایست از پنج مصاحبه با پنج داستان نویس مطرح خارجی. این مصاحبه ها گلچینی از مصاحبه هایی است. که در مجله پاریس ریویو صورت گرفته و چاپ هم شده است. 
مصاحبه ایی  با فاکنر در این کتاب هست ،مصاحبه های  ویلیام فاکنر مانند نوشته هایش است: آزاد و رها از قید و بندهای معمول به اصطلاح ادبی و گویای روح و روش داستان نویسی است که در سبک و سیاق نویسندگان جنوبی و غربی آمریکا دیده میشود: ساده نویسی و ساده گویی برای شرح داستان هایی که البته اصلا ساده نیستند. بنیان روح سرکش و عصیان گر و پیشرو جامعه رها از قید و بندهای سنّت و گذشته. 
از مصاحبه ی ویلیام فاکنر:
«نود و نه درصد ذوق و استعداد، نود و نه درصد انضباط و نود و نه درصد کار و کوشش. رمان نویس هیچ وقت نباید از کارش راضی باشد. زیرا اگر آدم فقط در حد توانش خوب باشد که هنری نکرده است. باید همیشه رویا و هدفت بالاتر و والا تر از آنچه در توان داری ، باشد. جوش نزن تا فقط از نویسندگان معاصر یا گذشته ات بهتر باشی . سعی کن از خودت بهتر باشی.»
«هنرمند موجودی است که ارواح او را هدایت می کنند.البته او نمی داند که چرا آنها او را انتخاب کرده اند و معمولا هم آنقدر سرگرم کارش است که نمی پرسد چرا؟.»

بعد از ظهری که گرمایش میرود تا جوشش بنشیند و اندکی خودش را خلاص کند. در شهر کویری این بعد از ظهر شاید بهترین وقت باشد برای فکر کردن به داستان ها: داستانهایی که با نگاه کردن به سراب پیش روی در میان نخل ها، گز ها و تاق های رسته از زمین، مانند همین درختچه های سرسخت از دل خاک تخت و آفتاب خورده زمین دهن ، سر و کله شان پیدا می شود. 
همیشه دو داستان جلوتر از همه با دیدن و بودن در این منظره به خاطرم می آید: نوشته ی «کویر» از علی شریعتی و داستان «خمره» از هوشنگ مرادی کرمانی. بچه های کویر  اقلیم خودشان را در نوشتن و داستان دارند. اقلیم و شرایط جغرافیایی و فرهنگی که مستقیم و غیرمستقیم زاده ی این شرایط است. داستان هم چیزی نیست جز زاییده و مولود ذهنی که به گوشه کنارش سر میزند و عمدا و مرتب و با نظمی در جهت مشخص، این یادها و تصویرها را کنار هم می چیند. آن چیزهایی که مردم کویر مداوم و هر روزه در زندگی شان می بینند در دل این نوشته ها پیدا می شود.  هوشنگ مرادی کرمانی، محمود دولت آبادی، بلقیس سلیمانی، محمد علی اسلامی ندوشن، هادی حکیمیان ، علی شریعتی چند تن از نام هایی هستند که خالق دنیای کویرند. مثلا فکر می کنم که اگر علی شریعتی بیشتر «ادبیاتی» و «داستانی» مانده بود شاید در پله های اول داستان و ادبیات جای می گرفت(به جای اینکه نوشته هایش تریبون جریانات زودگذر ی زمانه شوند). نوشته «کویر» از او، برای من متن بسیار ارزشمندی ست که بی هیچ تعلقی به گونه ایی خاص، خودش است: کویر! نه داستان است، نه خاطره، نه تامل ، نه فلسفه، نه افسانه و با این حال همه ی اینها هم هست و
                                                                                  *******
 قصدم این بود که این چند خط بالا را پاک کنم و شکل و صورت دیگری به همین مطلبی که نوشتم بدهم. یعنی درونمایه یکی ولی فرم چیز دیگری باشد! اما پشیمان شدم. پیش خودم گفتم این هم یک جور نگاه به موضوع است؛ چه خوب و چه بد اثرش را می گذارد و ماندنیست برای من. در این نوشته می خواستم روی حرفم با دو نفر باشد(اگرچه چند اسم از کویری نویسان که می شناسم را ردیف کردم) علی شریعتی و هوشنگ مرادی کرمانی. کسانی که به نظرم بیشتر از هر کسی از کویر مانند یک محیط سیّال که حوادث و اتفاقات به خاطر بودنشان در آنجا زنده می شوند ، در نوشته هایشان یاد می کنند.  و این بودن کویر در داستان ها و نوشته هایشان از وجودشان می آید که با آن ساخته و پرورده شده است. کویر نه یک محیط مصنوعی و نوعی صحنه پردازی در داستانهایشان، که محیط طبیعی و بالذات آنهاست. 
نام یادداشت سه عنوان از داستان های مرادی کرمانیست که در بطن کویر اتفاق می افتد. با یاد و خاطره ی فیلم دلنشین « خمره » که از روی یکی از این داستان ها ساخته شده و همیچنین داستان همیشه جاویدان قصه های مجید که خاطره اش همیشگی است.

پرسید چرا می ترسی؟ جوابم هر چه بود ، جوابی برای توجیه یا رد حرفهایم نبود. جوابی بود برای جواب ندادن به سوال و از روی دیوار بلندش پریدن. من نمی خواستم با پاسخ به این سوال «وجود» ترس را تایید کنم. اگر جواب می دادم یعنی می ترسم و من در خیال خودم رستم دستانی هستم که از هیچ چیز نمی ترسم، یا لااقل خودم خیال می کنم نمی ترسم. 
اما جواب به این سوال یعنی جواب به یک سوال اساسی در زندگی. یا اینطور بگویم که جوابیست برای پیدا کردن هزار دلیل که برایشان و به خاطرشان زندگی می کنیم و خودمان نمی دانیم. ترسهای هر روز و شب ما مهمترین دلیلمان برای زندگی هستند، ترس ها بزرگترین انگیزه برای جلو رفتن هستند. می پرسید چطور؟ می گویم چون ترس ما را وادار به فکر می کند، ترس تردید را می سازد و تردید شروع پیشرفت و تکان خوردن از لای س و گیر کردن است. برگردم به پاراگراف مبهم اول که نوشتم :
دوستم به من گفت چرا می ترسی؟ من جواب ندادم، اما همانجا و یک بار برای همیشه به خودم ثابت کردم که حق دارم بترسم و این ترس من سالم است. من از ارتفاع می ترسم، هر چند بسیار شده تا بالا رفتن از کوه و صخره به خودم بقبولانم که نمی ترسم. اما به نظرم هر حرکت شاجاعانه ایی هم که این وسط انجام گیرد برای پشت گوش انداختن ترسی است که هیچ وقت یقه من و شما ول نمی کند. من اگر هزار بار دیگر هم بروم کوه، دفعه هزار و یکم پایم را که کنار کوه بگذارم و نگاهش کنم سرم گیج می رود. چون می ترسم از ارتفاع . من هم مانند همانهایی هستم که به جای شجاعت های خوف انگیز، از ارتفاع می ترسیدند و تجهیزات کوه و صخره نوردی را ابداع کردند. من هم مانند هزاران کوه نوردی هستم که از ارتفاع می ترسیدند و روزی هم این ترس واقعی شد و از همین ارتفاع پرت شدند پایین. من هم یک آدم معمولی هستم با هزاران ترس. دوست داشتم به دوستم بگویم که بله! می ترسم و می خواهم با همین ترس تا آخر عمرم زندگی کنم . هیچ وقت حذفش نکنم؛ شاید روزی این ترس فکر و ایده جدیدی به من یاد داد. شاید این ترس انگیزه ایی باشد تا همیهمیشه قد، بودن را بدانم و بفهم؛ وقتی بر لبه ی نبودن قدم بر می دارم. 
ترس ها  سرمایه ی زندگی ما هستند و می شوند. از ترس نباید ترسید شاید. 

ریگ های بیابان آیینه شدند و تصویر چند صد یا هزار سال را نشانم دادند. تصویر از همان روزهایی که پاهایی خسته یا شاداب، تند یا آهسته بر آن قدم گذاشته اند تا حالا. قدم در هر جا بگذاری کسی گذشته از آنجا که حالا خود توست. تو از حالا نیستی، تو از گذشته آمده ایی و بعدها هم خواهی آمد. هر کجا رفته باشی قدمت در مسیر قدم های دیگر است. هیچ وقت روی این ریگ های بیابان تنها نبوده ایی. آیینه ایی که زیر پای توست بی نهایت تصویر از همه آنانی دارد که تو هم از نسلشان هستی. تو وامدار این زمین زیر پایت هستی. 


چرا باید سریال شهرزاد را تماشا کرد؟
چرا خیلی ها آن را تماشا کرده اند؟
چرا این الگو هنوز برای ساختن سریال جواب می دهد؟
شهرزاد به جز قطعاتی که محسن چاووشی خوانده چه قسمت جذابی دارد؟ گیرم بازیگرانش همه درجه یک و خوب هم هستند در کارشان، اما تا کی باید در این داستان های ملو درام عاشقانه با یک نقاشی تارخی از یک دوره که پشت زمینه این نمایش می شود باقی ماند؟ چرا هیچ کس نمی خواهد یا نمی تواند حرف بیشتری از این داستان های فرضا تاریخی بیرون بکشد؟ 
سازنده ایی که افسار کار را دست مخاطب راحت پسند و تکراری پسند می دهد و انگار سعی هم نکرده تا ماجرا عمق و ریشه ایی پیدا کند. شهرزاد ما انگار توشه ی قصه هایش خالی شده دیگر. داستانی را شب اول تعریف کرده و چون کسانی خوششان آمده هر شب همان را تعریف می. کند ، هر شب داستان مثل دیشب تمام می شود. چرا هنوز این داستان که می دانیم آخرش چیست و اولش از کجاست طرفدار دارد؟ چرا شهرزاد. اسب خیالش دیگر نمی تازد؟
حیف اسم شهرزاد که بر این داستان های سطحی و تکراری بگذارند.

پیش نوشت: در بخشی که با عنوان« نامه ها »شروع اش کرده ام، با خودم نامه نگاری می کنم. هر چند در تمام نامه ها مخاطب دوست عزیز و گرانقدر من است که احتمالا هر آدمی از اطرافیان و حتا آنانکه نمی بینم و نمی شناسم هم می توانند بود. نامه یک حرف است که وقتی نوشته شد و از دست نویسنده بیرون رفت به بی نهایت آدمی نوشته شده که هر کدام شاید در گوشه ایی از ذهن نویسنده جا خوش کرده اند و او در آنی که می نویسد، همه را یکجا و با هم به یاد می آورد و با آنها در گفت و گو باز می کند. پس این نامه ها برای خودم، خودت، خودش و بسیاران دیگر است که در این لحظه نوشتن به همه شان فکر می کنم. آنها حضور دارند و وادارم می کنند تا بنویسم.

سلام دوست نازنینم 
 ببخش اگر عنوان ناراضی را گذاشتم پسوند اسم و عنوانت. نمی دانم چرا در لحظه ی نوشتن هیچ صفت دیگری یادم نیامد تا او را با آوردنش پس از نامت مفتخر کنم. لابد می گویی این قدر چرت نگو و برو سر اصل مطلب. اما مطلب از همان ب بسم الله مطلب است و از همانجا شروع می کند به حرف زدن. همین خیال تو را خیلی ها داشته اند و هنوز هم دارند که موقع نوشتن یا گفتن خودشان هم حرف خود را قبول ندارند و بسیار حرف حشو و زائد می زنند تا برسند به همان اصل مطلبی که از من می خواهی. اما به جان خودم و خودت وقتی به اصل حرفشان هم می رسی می بینی هیچ وقت حرفی برای گفتن نداشته اند. اینها همه آرایش و سفید کاری و پوشاندن کجی دیوار است، وگرنه من می دانم و تو هم می دانی کلمه چه ها قدر ارزش دارد؛ چون مخلوق ذهن و تجربه انسان است. آدم ها کلمات را خلق می کنند و کلمات می مانند و صاحبانش می روند . جالب نیست؟ همین حروف و افعال و اسم و صفت ها که شاید کسی به جایشان نمی آورد ماندگار تر از من و توی مدعی هستند. پس این همه که نوشتم نباید حرف مفت زده باشم؟ یا اینکه من هم از همان عالمان بی عمل در مثل چون زنبور بی عسل هستم! از همین جا شروع کن و همین کلمات را ندید نگیر! 
یک زمانی اگر کسی می گفت آدم ها می توانند با جادوی کلمات زنده بمانند و زندگی کنند باور نداشتم، فکر می کردم این جملات قصار را هم یک عالم بی درد، از جایی در گوشه ذهنش پرت کرده بیرون و خودش هم نفهمیده چه گفته! اما هر روز می بینم که «جادو» و «جادو شدن» خصلتیست که گرفتارش می شویم و آنوقت راه فراری از آن نداریم. هر کس به چیزی جادو می شود و دنیا در «کاه دود » همین جادوها می گذرد.  یکی به قدرت، یکی به فریب دادن، یکی به دلالگی و رجّالگی، و یکی به زن و زینت و چند نفری هم به کلمه، یک چند نفری به نقش، یا صدا و صوت. حالا فکر کن چه قدر جادو و چه ترکیبی از این جادوها ما را گرفته و ول نمی کند. هر کدام مجبوریم و باید انگار گرفتار یکی یا چندتایی از آن باشیم. همینجاست که می رسم به شاید همان اصل مطلبی که می خواهی: جادوی تو چیست؟
چیست که تو را شیدا و واله خودش کند؟ شب و روز فکرت همان باشد و مدار زندگی ات را سمت خود بگرداند؟ چیست که وقت نهایت دلتنگی و تنهایی هنوز امّید داری راه پناهت شود؟ من نمی دانم جادوی تو چیست، مهم هم نیست که چیست، خوب و بدش را هم خودت میدانی و بس. من می دانم که باید آنرا بیابی و در سایه لغزانش پناه بگیری و رونده باشی. زودتر جادویت را پیدا کن. این قدرها که فکر می کنی وقت نداریم. دستمان زود از همه چیز کوتاه می شود. این را که گفتم باور کن، لااقل بهش فکر کن.
قربانت و با ارادت بی حد.

پرسید چرا می ترسی؟ جوابم هر چه بود ، جوابی برای توجیه یا رد حرفهایم نبود. جوابی بود برای جواب ندادن به سوال و از روی دیوار بلندش پریدن. من نمی خواستم با پاسخ به این سوال «وجود» ترس را تایید کنم. اگر جواب می دادم یعنی می ترسم و من در خیال خودم رستم دستانی هستم که از هیچ چیز نمی ترسم، یا لااقل خودم خیال می کنم نمی ترسم. 
اما جواب به این سوال یعنی جواب به یک سوال اساسی در زندگی. یا اینطور بگویم که جوابیست برای پیدا کردن هزار دلیل که برایشان و به خاطرشان زندگی می کنیم و خودمان نمی دانیم. ترسهای هر روز و شب ما مهمترین دلیلمان برای زندگی هستند، ترس ها بزرگترین انگیزه برای جلو رفتن هستند. می پرسید چطور؟ می گویم چون ترس ما را وادار به فکر می کند، ترس تردید را می سازد و تردید شروع پیشرفت و تکان خوردن از لای س و گیر کردن است. برگردم به پاراگراف مبهم اول که نوشتم :
دوستم به من گفت چرا می ترسی؟ من جواب ندادم، اما همانجا و یک بار برای همیشه به خودم ثابت کردم که حق دارم بترسم و این ترس من سالم است. من از ارتفاع می ترسم، هر چند بسیار شده تا بالا رفتن از کوه و صخره به خودم بقبولانم که نمی ترسم. اما به نظرم هر حرکت شاجاعانه ایی هم که این وسط انجام گیرد برای پشت گوش انداختن ترسی است که هیچ وقت یقه من و شما ول نمی کند. من اگر هزار بار دیگر هم بروم کوه، دفعه هزار و یکم پایم را که کنار کوه بگذارم و نگاهش کنم سرم گیج می رود. چون می ترسم از ارتفاع . من هم مانند همانهایی هستم که به جای شجاعت های خوف انگیز، از ارتفاع می ترسیدند و تجهیزات کوه و صخره نوردی را ابداع کردند. من هم مانند هزاران کوه نوردی هستم که از ارتفاع می ترسیدند و روزی هم این ترس واقعی شد و از همین ارتفاع پرت شدند پایین. من هم یک آدم معمولی هستم با هزاران ترس. دوست داشتم به دوستم بگویم که بله! می ترسم و می خواهم با همین ترس تا آخر عمرم زندگی کنم . هیچ وقت حذفش نکنم؛ شاید روزی این ترس فکر و ایده جدیدی به من یاد داد. شاید این ترس انگیزه ایی باشد تا همیشه قدر بودن را بدانم و بفهم؛ وقتی بر لبه ی نبودن قدم بر می دارم. 
ترس ها  سرمایه ی زندگی ما هستند و می شوند. از ترس نباید ترسید شاید. 

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اسستان و پـَـَـ نــه پـَـَـــ، جکستان John بازرگانی خلیج فارس راهنماي محتوا نويسي Erin مرجع اطلاعات چرند نویس دلنوشته های سربازان در دوران آموزشی Maria